مصطفای شهید
مادر شهید: روزی که مصطفی به کلاس اول رفت خواهرش دو سال از او بزرگتر بود و مدرسهشان نیز کنار هم بود که با یک فنس از هم جدا شده بود، زنگهای تفریح میرفتند پشت فنس و مرضیه لقمههای کوچکی که به عنوان تغذیه با خودش برده بود را به مصطفی میداد و شاید همین دلیلی بود که اصلا روز اول مدرسه غریبی نکرد. رابطه مصطفی و خواهرهایش خیلی خوب بود، با مرضیه رابطهی خیلی نزدیک و خاصی داشت و همیشه «خواهرجون» صداش میکرد.
دوران دبیرستان شهید چگونه گذشت.
پدر شهید: مصطفی به دبیرستان ابنسینا میرفت که مدرسهای بسیار مذهبی بود و حتی چند شهید دفاع مقدس هم تقدیم انقلاب کرد. در آن زمان اکثرا مدارس دولتی بودند، دو مدرسه خوب وجود داشت که ما این مدرسه را پسندیدیم و ایشان هم خودشان علاقه داشت و آنجا مشغول به تحصیل شد.
زمان کنکور خیلی درس میخواند؟
پدر شهید: مصطفی بسیار باهوش بود و گیرایی خوبی سرکلاس داشت. فقط شب امتحان درس میخواند و همیشه نمرات عالی میآورد، حتی زمان کنکور اصلا مثل الان که هزینههای سنگینی برای کنکور و کلاسهای خصوصی میشود، نبود و ما نیز هزینهای برای مصطفی نکردیم تنها چند جزوه رزمندگان خریدیم. تمام توصیه مصطفی به کتاب درسی بود و به دو خواهر کوچکترش همیشه می گفت: «اگر کتاب درسی را بخوانید هیچ سئوالی نیست که نتوانید جواب بدهید و حتما نتیجه خواهید گرفت.»
مصطفی اهل شوخی کردن بود یا شخصیت جدیای داشت؟
مادر شهید: مصطفی خیلی شوخی میکرد و اصلا اهل بداخلاقی کردن نبود، حتی عقایدش را هم به شوخی مطرح میکرد و طرف مقابلش را با لحنی ملایم متقاعد به پذیرش عقایدش میکرد. اصلا اهل اذیت کردن نبود با اینکه تک پسر بود و بعضا در بعضی خانوادهها این موجب میشود که پسر مقداری زورگویی کند ولی اصلا به هیچ وجه مصطفی این طوری رفتار نمیکرد و همیشه حامی مستحکم برای خواهرانش به حساب میآمد.
تابستانها و اوقات فراغت مصطفی چهطور میگذشت؟
مادر شهید: مصطفی همیشه در بسیج مسجد فعالیت میکرد و در تابستانها نیز در یک تولیدی خیاطی مشغول کار میشد، بعضی از روزها بیش از 5 بار میرفتم و به او سر میزدم. سعی میکردیم از دور و نامحسوس مصطفی را زیر نظر داشته باشیم تا اینکه بخواهیم او را به محدود و یا مجبورش کنیم. حتی زمانی که به مسجد میرفت خیلی وقتها دیر برمیگشت، همین باعث شد من از حاجی بخواهم یک سر به مسجد بزند و جویای تاخیر مصطفی شود که حاجی بعد از برگشتن گفت با چند نفر از بچهها به خصوص برادر شهید بهرامینوید که چند سال از مصطفی بزرگتر و مسئول بسیج مسجد امامزاده یحیی بود کار فرهنگی میکردند. من مصطفی را برای اینکه شخصیتاش ساخته شود در دوره راهنمایی سرکار میفرستادم اما در سالهای نزدیک به کنکور بیشتر به درس مشغول شد، سعی کردیم شخصیت مصطفی را در دوران راهنمایی شکل بدهیم.
خاطرهای ذکر نشده از مصطفی در ذهنتان هست؟
پدر شهید: مصطفی ذاتا یک فرد شوخ طبعی بود و سعی میکرد با شوخی صحبتهایش را به دوستان و خانواده انتقال بدهد. یادم هست یک روز مادر مصطفی به آقای قشقایی که راننده ایشان بود گفت: «آقا رضا سعی کن با احتیاط بروید و برگردید و اگر روزی برای مصطفی مشکلی ایجاد شود من شما را رها نخواهم کرد» ولی مصطفی با خنده به شهید قشقایی گفت: «داش رضا خیال شما راحت باشد اگر مشکلی برای من پیش بیاید هر دو باهم هستیم و هرجا بریم باهم خواهیم رفت.» که همینطور هم شد و در روز شهادت مصطفی، شهید بزرگوار قشقایی هم مورد سوء قصد قرار گرفت و سه ساعت بعد مصطفی ایشان هم به درجه شهادت نائل شدند. مصطفی هم به شوخی جواب مادر را داد و هم شاید وعدهای از آینده به شهید قشقایی داد.
آیا هیچ وقت از راننده شخصی برای کارهای شخصی استفاده میکرد؟
مادر شهید: رابطه آقا مصطفی و راننده ایشان که شهید قشقایی باشد به این ترتیب بود که دوستان ایشان میگفتند ما نمیدانیم که مصطفی راننده قشقایی است یا قشقایی رانندهی ایشان، این اتفاق بسیار میافتاد که بعضی از مسیرها را خود مصطفی رانندگی میکرد چه برسد به اینکه خدایی نکرده کار شخصی از ایشان بخواهد و بعضا خرید منزل و یا هرچیز دیگری. حتی در صحبت کردن با ایشان هم فراتر از یک دوست بود و همواره ایشان را «داش رضا» صدا میزد و در مقابل آقای قشقایی نیز همواره ایشان را «حاجی جان» خطاب میکرد و اصلا رابطه رئیس و مرئوسی نبود، رابطه دو برادر بود.
در مورد روز شهادت بگویید.
پدرشهید: روز شهادت حاج خانم صبح زود میخواست کاری را انجام بدهد و بهخاطر وابستگیای که ما و به خصوص مادرش به مصطفی داشت در روز حداقل 3 بار با او صحبت میکرد و جویای احوالش میشد و همان روز حدود ساعت 8:12 دقیقه بود که حاج خانم با ایشان تماس گرفت و با رمزی که بین خودمان گذاشته بودیم از ایشان پرسیدیم که نطنزی یا تهران هستی؟ چون آن روز باید طبق روال مصطفی به نطنز میرفت و در مکالمات تلفنی ما اینجا را تهران میدانستیم و آنجا را نطنز و فهمیدیم به دلیلی آن روز مصطفی در تهران است، قرار گذاشتیم که ساعت 11 برویم دفتر ایشان برای دیدار مصطفی. من حاج خانم را به جایی که کار داشت بردم و برگشتم منزل و داخل کوچه مشغول کاری شدم که بعد از مدتی دیدم زهرا دخترم از پلهها پایین آمد و به پهنای صورت اشک میریخت. وقتی پرسیدم چی شده؟ توضیح داد که در خیابان گلنبی نزدیک سیدخندان به خودرویی سوء قصد شده است و اسم آن فرد «احمدیروشن» است. البته برای من مسجل شده بود مصطفی است، چون احمدیروشن فامیلی مرسومی نیست و در دوران کنکور مصطفی نیز کسی اصلا با این فامیلی نبود. من خیلی نگران و مضطرب شدم و فقط از خدا میخواستم که مصطفی زنده باشد، همان زمان دو فرد به درب منزل ما آمدند و ماجرا را تشریح کردند. سوار ماشین شدیم و به دنبال مادر مصطفی رفتیم تا ایشان را نیز به بیمارستان ببریم. در طول مسیر سعی کردم داستان را برای حاج خانم تشریح کنم، تصمیم گرفتیم به منزل مصطفی برویم و اصلا متوجه نشدیم فاصله سهراه تهرانپارس تا دروس را چهطور پیمودیم، زمانیکه به منزل مصطفی رسیدیم دیدیم همکاران مصطفی همه لباس مشکی پوشیدند که برای ما مسجل شد آنچه که نباید رخ میداد اتفاق افتاده است.
خودرویی که آن روز مورد سوء قصد قرار گرفت در موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس نگهداری میشود.
پدرشهید: بله، دیدهام. من از همه عزیزانی که در ترویج فرهنگ و شهادت کوشش میکنند صمیمانه تشکر میکنم و قطعا اجر کار این دوستان کمتر از شهادت نیست. من به موزه رفتهام و از نزدیک شاهد تلاش مسئولین آنجا بودم. خیلی خوب است این خاطرات مصطفی بهصورت لوحی برای بازدیدکنندگان تهیه شود که بیشتر با نحوه برخورد این شهید با مردم آشنا شوند.