تجدّد ایرانی با الهام از تحجّر غربی!
مشروطه به عنوان جریانی سیاسی و فرهنگی در تاریخ معاصر ایران از اهمیت بالایی برخوردار است. تحلیلهای متفاوتی درباره این واقعه تا به حال صورت گرفته است، عدهای از آن به عنوان اولین تجربههای آزادیخواهی ایرانیان یاد میکنند و دیگرانی نطفهی جریان روشنفکری غربزده و وابسته را به روزگار مشروطه برمیگردانند،
برای بحث پیرامون رویهی فرهنگی مشروطه و شروع غربزدگی شبه متفکران ایرانی در آن دوران – که از قضا درازایش به این روزها هم کشیده و کماکان در فضای فرهنگی جامعه نفس میکشد – با دکتر مظفر نامدار، پژوهشگر اندیشه اسلامی معاصر و عضو هئیت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی به گفتگو نشستیم. آنچه میآید ماحصل این گفتگو است.
آقای دکتر! در دوره مشروطه ما شاهد تغییراتی در نظام اجتماعی و بعداً نظام سیاسی هستیم که نهادسازی و ساختارسازی گستردهای را به دنبال خود داشت و همه اینها منجر به تغییرات فرهنگی عمیقی در کشور شد. لطفا این مسئله را برای مخاطبان ما توضیح دهید.
مشروعيت سیاسی در نظام پادشاهي ايران بعد از مشروطه، مخصوصاً دورهي رضاخان، ماهيت درونفرهنگي نداشت و ماهيت بيروني پيدا كرده بود. قبل از آن، مرجعيت و قدرت در داخل بود و در تعاملات فرهنگي خود را نشان ميداد؛ اما در دورهی رضاخان اينطور نبود. به همين دلیل، رضاخان مأموريت داشت كه منبع قدرت ايران را در داخل از بين ببرد. مرجعيت مقبوليت حكومت، خارج از كشور بود؛ یعنی تمايلاتي كه در بازيهای جهاني تعيينكننده بود. در حقیقت، حكومت مدرن در ایران براي ارضای اين تمايلات تأسيس شد.
بهطور طبيعي، نهادهايي كه تأسيس ميشود تا حدودي تحت تأثير مرجعيت مقبوليت يا مشروعيت دولت قرار ميگيرد. مثلاً پیدایش دانشگاه در غرب يك فرآيند طبيعي بود. دليل آن هم ناتواني نهادهاي سنتي تعليم و تربيت و در رأس آن، نهاد كليسا و نهادهاي وابسته به آن بود. حتي دانشگاههايي كه وابسته به كليسا بودند، توانايي توليدشان را از دست دادند؛ چون زبان زمان را نفهميدند. مذهب كليسايي چون اين توانايي را از دست داد، به طور طبيعي نهادهای آموزشي آن هم ديگر پاسخگو نبود. پس جامعه به سمت نهادهاي جديد رفت.
عوامل متعددي در تأسيس نهادهاي جديد دخیل هستند كه از دل كليسا درآمدند. پايهگذار اكثر نهادهاي جديد در غرب عموماً كشيشهاي روشنفكر و تجديدنظرطلب بودند كه فضا را به اين سمت بردند؛ آنها ديگر نميخواستند در آن فضا باشند، از آن فضا دلگير بودند و به نهادهاي جديدي دامن زدند. آنها دانشي توليد كردند كه ديگر نظام آموزشي كلاسيك استعداد جوابگويي به آن را نداشت. به طور طبیعی، باید چيزي همساز آن تأسيس ميشد.
درست است که این دانش جدید بود و در دوران رنسانس ایجاد شد، اما بخشي از علوم جديد به دوران قبل از رنسانس برميگشت و ریشه در کلیسا داشت.
اينها قرائتهاي مدرن از آن علوم هستند. منطقی که شكل ميگرفت منطق ارسطويي بود، ولي با قرائت مدرن. تاريخ علم در اروپا از نوعي بنيادگرايي شديد حکایت میکند. بنيادگرايي يعني بازگشت به دورهي تاريخي آرماني در گذشته. هيچ متفكر غربي را نميتوانيد در اين دوران پيدا كنيد كه در باب علل عظمت و انحطاط امپراطوري رم و يونان مطلبی ننوشته باشد. از ماكياول تا مونتسكيو، بلااستثنا برايشان مهم بود. به تعبیر دیگر، اگر نهادهای جديد ميخواهند چیزی توليد كنند، بايد سرمايه داشته باشند. براي اينكه اين سرمايه را به دست بياورند، سه راه بيشتر ندارند: اول اینکه ذخيرههایی داشته باشند كه آن را تبديل به سرمايه كنند. دوم، وام بگيرند و سوم، تلفيق اين دو.
آنها به وام گرفتن اصلاً اعتقادي نداشتند؛ چون باید وام را از دنياي اسلام ميگرفتند در حالی که اصلاً نمیخواستند هيچ رابطهاي با دنياي اسلام داشته باشند. دنياي اسلام يك لطف بزرگ در حقشان كرد و آنها را با گذشتهي پرشور تاريخي خودشان و در رأسش يونان، آشنا كرد. خود غرب تا اين دوره به دليل حلقهي واصل كليسا، اجازه نميداد اين رابطه برقرار و اين پرسشها مطرح شود. جهان اسلام و جنگهاي صليبي اينها را برايشان باز كرد. در نتیجه، به طور طبيعي فهميدند ذخاير گرانقدري دارند؛ ولي بايد برای آن دست به چهار عمل بزنند: شناسايي، استخراج، تصفيه و تبديل آن به سرمايه تا بتوانند توليد كنند.
در ايران، منورالفکرها چون از ذخاير خود استفاده نكردند و همه را وام گرفتند، تا همين دوران انقلاب اسلامي و در حوزهي علوم انساني مدام توليد ميكنند و بخش اعظم آن را بازپرداخت سود و سرمايهاي ميكنند كه وام گرفتند. يعني براي غربيها توليد ميكنند، نه ما.
رنسانس همان طور که از نامش پیداست، چيزي جز نوزايي نيست و اين نوزايي یعنی بازگشت به ذخاير اوليه. در بازگشت به ذخاير اوليه، وام گرفتن و تقليد کردن مذموم است. آنها اعتقاد داشتند كه اين ذخاير وجود دارد. پشت سر هم توليد، خطا، توليد، خطا، توليد تا اینکه بعد از جنگ جهاني دوم عاقل شدند. در واقع، اين قدر توليد و خطا كردند، زدند، كشتند، تخريب كردند و همديگر را نابود كردند تا ياد گرفتند.
روشنفکران ما معتقد بودند بازگشت به ذخاير، تبديل به واپسگرايي ميشود. شما این را نفی میکنید؟
بله. عجيب است که چرا وقتي غربيها ميخواستند نوزايي كنند هيچكس آن را واپسگرايي ندانست؛ ولي وقتي ما ميخواهيم این کار را کنیم، به آن واپسگرايي ميگويند. اين چه منطقي دارد؟ تمام آثار غربيها مشمول بازگشت به دورهي آرماني يونان و رم است. حتي جوجهمنورالفكرهاي ما هم نگفتند كه اين واپسگرايي و ارتجاع است. چرا وقتي به اين ميرسند كه ما ميخواهيم به ذخايرمان برگرديم، ميگويند واپسگرايي؟
باید اين سؤال را از همه پرسید که ميخواهي توليد كني يا خیر؟ ميخواهي هميشه واردكننده باشي يا ميخواهي توليد كني؟ اگر ميخواهي توليد كني، با كدام سرمايه؟ خودت سرمايه داري يا از جاي ديگر آن را تأمين میكني؟ مذهبيها از دورهي قاجاريه چنين اختلافي با جريان منورالفكري داشتند. اينطور نبود كه يك عده طرفدار آزادي و قانون و ترقي و پيشرفت باشند و عدهی دیگري پسرفت و واپسگرايي را بخواهند. اين جزو فراروایتهای نادرست تاريخي است كه بعضیها تعريف ميكنند.
مسئله اين است كه همه خواستار ترقي، تجدد و پيشرفتاند؛ اما یکی ميگويد خود ما ذخاير و سرمايه نداريم و باید وام بگيريم يا تقليد كنيم. دیگری ميگويد داريم، بايد آن را شناسايي كنيم، توليد و استخراج و تصفيه كنيم، و توليد كنيم. اختلاف جريان مذهبي و منورالفكري همين است. در دورهاي وجود ذخاير داخلی انكار شد. بعد در دورهي رضاخان ديدند که اگر ميخواهیم تداوم داشته باشيم، بايد به گذشته برگرديم. ميخواستند از غرب تقلید کنند و بگويند رنسانس اتفاق افتاده است؛ اما سؤال اینجا بود که به كجا برمیگشتيم؟
لذا برای اینکه بتوانند به دورهي آرماني برگردند، داستان ها و افسانه های دورهي ساساني و قبلش را ساختند. بعد هم براي اینکه منبعی براي این داستان ها درست كنند، كتاب دساتیر آسماني، 16 پيامبر دروغين و دبستانالمذاهب را علم کردند. هر سادهلوحي ميدانست كه اينها همه افسانه است و وجود خارجي ندارد. آخوندزاده در كتاب مكتوبات كمالالدوله به هر طریقی متوسل شد كه بگويد كه ما يك دورهي آرماني داشتيم و آنجا هم متن بزرگي شبيه متنهاي افلاطون و سقراط بود كه ما به آن پيمان فرهنگ ميگفتيم. بعد افسانهی جنديشاپور را درست كردند. واقعیت این است که اصلاً متن مكتوبي از آن زمان در دست نيست. همهي اينها افسانههايي است كه شرقشناسان غربي براي ما درست كردند و اينها آن را تكرار میکنند. همه ميدانند كه اینها فراروایتهای تاريخي است.
یعنی ما در تولید دانش جدید و نظام سیاسی و اجتماعی جدید هم از ذخایر خود استفاده نکردیم و صرفاً تقلید کردیم؟
من معتقدم كه اين مسئله در غرب به هر دليلي فرآيند طبيعياش را طي كرد. از رنسانس تا جنگ اول و دوم جهانی نزديك 500 سال است و در اين 500 سال، نیازها و تجربهها متراكم شد. 500 سال كم نيست و اينطور نيست كه در یک مقطع زمانی متمركز شده باشد؛ بلکه بهتدریج متراكم شد.
در ايران، بازتاب قضيه بهطور کلی فرق ميكند. در کشور ما، بازتابهاي اجتماعي باعث نیاز نشد؛ بلکه نيازِ قدرت سياسي بود. تقريباً آغاز داستان همين است. ارتباط با جهان بيروني هميشه در دورههاي قبل هم وجود داشته است؛ ولي هر ارتباطي لزوماً براي شما نياز و تجربه نميآورد. پس اين ارتباطات به نوعي بايد به شما تلنگر بزند.
من معتقدم دو مرجع قدرت در ایران یعنی حکومت و دین (یعنی ساختار سیاسی و منبع ذخیره فرهنگی) در دورهي صفويه به طور مطلق در كنار هم بودند. متأسفانه در دورهي افشاريه به دليل سياستهاي نادر افتراق ايجاد شد. از دورهي افشاريه تا اواسط قاجاريه و دورهي ناصرالدين شاه، گاهی در كنار هم و گاهی بياعتنا بودند. جنگهاي ايران و روس باز اينها را كنار هم نشاند. نتايج اين جنگ، حيرت در مقابل عظمت روسهايي بود كه ابزار مدرن داشتند. محصولات دانش جديد عملاً در اينجا خود را نشان داد. ایرانیان لشگر بيشتر و ايمان بيشتر داشتند؛ اما دیدند که ابزارهاي جدید براي جنگ بسیار مهم است و باعث شکست ایران و پیروزی روس شد.
در حقيقت اولين مواجههي ما با پيامدهاي علم مدرن، ابزار جنگي است.
بله و اين تمايل بيش از اينكه خود را در جامعه نشان بدهد، در ساختار اليگارشي حكومت قاجار نشان داد. نيروي سوم (در کنار حکومت و دین) كه در دوران مشروطه شکل گرفت و امروزه ما به آن منورالفكري ميگوييم بيش از اينكه از دل فرآيند طبيعي جامعهي ايراني شكل بگيرند، در ساختار اليگارشي حكومت شكل گرفتند. اتفاقاً در تمايلات نظامي آن ساختار هم شكل گرفتند؛ يعني تمايلات اقتداري دارند. بعد از شكست ایران از روس، اين پرسش ایجاد شد كه چرا شكست خورديم. پاسخ اين بود كه ما نه دانش نظامي آنها و نه ابزار نظام آنها را داشتيم. از این رو، انگیزهی فرستادن افراد به غرب این بود كه بايد دانش نظامي و توپريزي را ياد بگيرند. اين انعكاس، اولين رفلكس ما به علوم جديد است و همين طور هم رشد ميكند.
پس به این ترتیب تفكر نظام سياسي بعد از نظام پهلوي شكل نميگيرد و به دوره قاجار برمیگردد؟
بله، از مشروطه شكل ميگيرد. مبشرين آن همان كارگزاران حكومت قاجاريه هستند كه در اين شرايط جديد، نیاز به تعريف دارند و بايد خودشان را تعريف كنند. اگر اين تعريف اتفاق نيفتد، به طور طبيعي حكومت به مرجع بعدي یعنی دین برميگردد؛ حال آنکه اينها ميخواهند خودشان را مرجع كنند. براي تبديل شدن به مرجع، بايد خودشان را به مراجع ديگر نزديك میکردند و براي اين كار دو راه داشتند: نزدیک شدن به مذهب یا سياست. به طور طبيعي نميتوانستند خودشان را به مذهب نزديك كنند. از این رو، خودشان را به دولت نزديك ميكردند. اين بعدها مايهي شكلگيري ساختار جديد آموزشي در ايران شد. تا آن زمان دولت وظيفهي آموزش نداشت؛ بلکه دولت مدرن است كه وظيفه دارد در همهي امور مردم دخالت كند. بنابراين از ذات مشروطه بايد استبداد مدرن درميآمد و اگر درنميآمد، بايد شك ميكرديم.
الآن از یک طرف، نهاد آموزش و دانش جدید آمده است و شما آن نياز را حس كرديد. از طرف دیگر، اين نياز بازتاب و انعكاس طبيعي جامعه نيست و دولت لياقت، استعداد و درايت ندارد که از كيان كشور و تماميت ارضي دفاع كند. به علاوه، همه چيزش را از دست داده است. مردم كملطفي نكردند؛ بلکه با فتواي علما به جبههها ريختند. ولی نظام سياسي موجود استعداد نداشت كه مردم را سازماندهي كند. لذا وقتي اين همه جمعيت ميرسد و شما استعداد نداشته باشيد آن را سازماندهي كنيد، معضل بزرگی براي پيروزي ميشود. اين نه ضعف مردم بود و نه ضعف نهادهايي بود كه در اين دوران در كنار مردم هستند و استعداد سازماندهي آنها را دارند؛ بلکه ضعف نظام سياسي بود. وقتي تاوان سنگيني دادند، اين تاوان را بايد از يك جايي ميگرفتند. در نتیجه، همهی گناه را گردن مردم و مذهب انداختند. گفتند: «علما فتواي جهاد دادند و ما را وادار كردند كه وسط صحنهي دفاع بياييم. مردم ريختند، ما نتوانستيم آنها را هدايت كنيم و ما را در يك جنگ ناخواسته قرار دادند.»
مردم را يك مشت عوام بيفرهنگ ميدانستند؟
بهتر است بگوییم يك مشت رعيت تابع. وظايف حكومت در امور حکومتی و حفظ کشور و عزل و نصب والي ايالتها و امثال آن محدود می شد. ميزان سهمي كه دولت ميخواهد همين است، نه بيشتر. مردم در بقیهی امور آزاد بودند، ميتوانستند آموزش خانگي داشته باشند، به مكتبخانههايي بروند كه عموماً ماهيت مذهبي داشتند، در عقد و ازدواج و معاملات اقتصادي آزاد بودند.
از آنجا که حكومت ميخواهد بخش نظامي را قوي كند، به طور طبيعي بايد به آنها آموزش بدهد و افرادي را بفرستد كه استعداد و لياقت و صلاحيت اين آموزش را دارند. در نتیجه، آقازادهها رفتند تا تعلیم ببینند. تا زمان روی کار بودن دارالفنون، اينطور است. حتي مدارس جديد كه بعداً در كنار مدارس مذهبي شكل ميگيرد هم همين طور است. بنابراین، آموزش در ايران بسیار تدریجی عام ميشود.
در دورهي ناصرالدين شاه، اميركبير دید كه فرستادن اينها به خارج از كشور سودي براي ما نداشت. پس چه بهتر كه در داخل مدرسه تأسيس كنيم و معلمهاي خارجي را اينجا بياوريم. همان طور که میبینید، نيت او خير بود؛ ولي منشأ بدبختيهاي زيادي براي ايران شد.
دارالفنون بعدتر تبديل به يك دبيرستان شد. به تعبیری، به آموزش، ماهيت عام بخشید و پاي مسيونرها (معلمان خارجي) به جامعه باز شد. آنها با آداب و فرهنگ خودشان ميآمدند، به بسياري از هنجارهای اجتماعي ما اعتنا نميكردند و تعليمهايي كه ميدادند تحت تأثير نيازهاي اجتماعي ما نبود.
مجدالدوله (پدر امينالدوله و پدربزرگ علي اميني) اسم اينها را شترمرغهاي ايراني ميگذارد. ميگويد قصد ما اين بود که اینها دو كار بكنند. يكي اينكه مشكل مملكت را حل كنند و دو، دانش را به کشور ما بياورند. اما اينها سه كار کردند: فرهنگ ايراني را تحقير كردند، مردم را تحقير كردند و اطوارهايي درآوردند كه از آنها خجالت ميكشيدیم. خود مجدالدوله وابسته به سيستم است؛ ولي به اين روش انتقاد میکند و انتقادش هم درست است.
واقعاً آموزشهايي كه مورد نظر بود، عملی نشد؛ چون انعكاس طبيعي جامعه نبود، بلکه بازتاب نيازهاي حكومتي بود و بازتاب نيازهاي حكومتي هم در درون ساختار اليگارشي حكومت ميماند. از این رو، در دورهي مشروطه وقتی آموزش در ايران به سمت دولت رفت، تحميلي شد و جریان روشنفکری را روزبهروز بدتر و مضرتر پرورش داد. در نتیجه، دانشگاههايي به وسیلهی همين آدمها شكل گرفت كه اصلاً به نیازهای جامعه توجه نميكردند. برای آنها صرفاً مهم این بود که نياز حكومت برطرف شود. تربيت اجتماعي در کار نبود و تربيت حكومتي حرف اول را میزد.
نهادها مانند دانشگاه به همين اعتبار شكل ميگيرند و بايد توليدكننده باشند. پس دیدند که غربیها سالها پيش به همهي اين علوم رسيدند و کافی است ما از آنها تقليد كنيم و ديگر كاری نخواهيم داشت. بنابراین، تمام ساختارهاي نهادهاي آموزشي جديد در ايران بر اين اساس پايهريزي شده است. در گذشته معتقد بودند که غربيها همه چيز را دارند و ما اصلاً شكل گرفتيم تا از آنها تقليد كنيم. اينها آموزههاي معلمين اوليه و در رأس آنها ميرزا ملكمخان و آخوندزاده و تا حدی طالبوف است که پدران روشنفکری ایران محسوب میشوند.
در فرهنگ عمومي از دورهي قاجاريه كه مدارس به تدریج شكل گرفته بودند، فقط این مسئله اهميت داشت که پسر من پزشك و مهندس بشود. چرا كسي نميگفت پسر من اقتصاددان بشود؟ چرا در علوم سياسي و حقوق درس نخواند؟ چرا فقط عدهي خاصی به این رشتهها بروند؟ علت آن بازتابهايي بود كه تعليمديدههاي اين رشتهها (در خارج)، در ايران نشان میدادند. به گفتهی مجدالدوله، اكثر آنها در خارج چيزهایی ديدند و وقتي برگشتند، هويت و فرهنگ ايراني را انكار كردند. آنها در جامعهي مذهبي و سنتي آن زمان، اطوار غربیها را تکرار ميکردند و مردم میدیدند که به هيچ اصلي پايبند نيستند. خانوادهها ميترسيدند كه اگر بچههايشان را نزد اینها بفرستند، بچهها بيدين و ضدفرهنگ و ضدكشور ميشوند. بنابراین به هیچ وجه آنها را به دنبال کسب اين علوم نميفرستادند.
رژيم هم از این امر استقبال میکرد و نخبگان را تقويت ميكرد كه در آن رشتهها تحصیل کنند و سريعتر فارغالتحصيل شوند تا نيازهاي حکومت را برطرف كنند. حد فارغالتحصيل شدن هم تكنسين شدن و كارمند شدن بود و بيش از اين چيزي نميخواستند. در کاردانی کسی نمیتواند توليد علم و دانش کند؛ البته استفاده كنندهي خوبی از ابزار و تكنيك و كارخانه و صنعت خواهد شد و رژيم هم همين را ميخواست.