سختیهای روایت از روزهای سخت
راویان دفاع مقدس همچون حضرت زینب(س) یادآور رشادت بزرگمردانی هستند که در جنگ حق علیه باطل حماسهها آفریدند. برگهای تاریخ اسلام همیشه در سطرهای خود اسم نامآورانی را به ثبت رسانده که همچون ستارههایی هدایتگر ایثار و شهادت هستند. حسن باخرد راوی دوران پر افتخار دفاع مقدس از همان رزمندگانی است که در شناسنامهاش دست برد و سال 47 را به 46 تغییر داد. اما این ترفند دیگر جواب نمیداد و او را از صف اعزام بیرون کشیدند و راهی منزل کردند. او که بارها خاطرات دوستانش را از جبهه شنیده یا با پیکر آنها مواجه شده بود، دیگر نتوانست بر امر حق کوتاه بیاید و مخفیانه وارد اتوبوس اعزام میشود. هفته دفاع مقدس فرصتی شد تا با این راوی دفاع مقدس به گفتگو بنشینیم که مشروح آن را در ادامه میخوانید.
چه عواملی دست به دست هم داد تا شور و هیجان نوجوانی حسن باخرد برانگیزد و او سنگر خاکی جبهه را به نشستن بر پشت میز مدرسه برگزیند؟
بچههای کوچکتر از من جبهه رفته بودند و خبرشان میآمد که شهید شدند، من هم هوا به هوا شدم. سال 62 مسجد الزهرا(س) خیابان امامت یک دوره آموزش نظامی گذاشته بود، من هم رفتم و دوره دیدم. اما روز آخر که میدان تیر بود، جا ماندم. سال 63 در سن 16 سالگی در شناسنامهام دستکاری کردم و تاریخ تولدم را به یکسال بزرگتر تغییر دادم و از آن کپی گرفته و خوشحال راهی مسجد محلهمان شدم. پاسدار با یک حالتی که صدا و ریشخندش هنوز در ذهنم مانده است، گفت: آقای باخرد! بالایش را باور کنم یا پائینش. با تعجب پرسیدم یعنی چی؟ گفت: بالا نوشته 46 و پائین نوشته 47. من یادم رفته بود حروف سنم را نیز تغییر دهم. بعد پاسدار گفت: برو دنبال کارت تو هنوز بچهای.
مردادماه سال 63 برای آموزش به پادگان نخریسی رفتم. زمانی که میخواستند ما را به پادگان کاشمر اعزام کنند جلوی در اتوبوس پاسداری ایستاده و قد و قواره بچهها را ورانداز میکرد. تو صف اعزام دو نفر از بچههای جلوتر از من رد شدند. قطعه سنگی آنجا بود روی آن رفته بودم. خواست خدا بود که پاسدار متوجه قد من نشد و اینطور توانستم قاچاقی سوار اتوبوس شوم. 25 روز آنجا بودم و بعد به مشهد برگشتم. 29 شهریور همان سال اولین اعزامم به پادگان کامیاران بود. ما را به روستاهای دورافتاده کردستان تقسیم کردند تا امنیت راههای روستاها را برقرار کنیم تا اوایل سال 67 سه مرتبه دیگر به جبهه اعزام شدم و در چهار عملیات کربلای دو، چهار، پنج و بیتالمقدس 2 به عنوان تکتیرانداز، آرپیچیزن، بیسیمچی و عضو ساده اطلاعات و عملیات حضور داشتم. به خاطر پرستاری از برادر مجروحم که در جنگ دچار قطع عضو و شیمیایی شده بود تا امضاء قطعنامه دیگر موفق نشدم به جبهه بروم.
اکنون حسن باخرد را به عنوان یک راوی دفاع مقدس میشناسند. شروع روایتگری او از کجا و چگونه کلید خورد؟
علوم پزشکی سمنان درس میخواندم. به خاطر درس وارد فعالیتهای بسیج نمیشدم تا اینکه مسئول بسیج دانشگاه کلید دفتر بسیج را داد و گفت: به سپاه شما را معرفی کردم و گفتم: این دانشجو، رزمنده جنگ بوده است. خلاصه مجابم کرد تا مسئولیت دفتر بسیج دانشگاه را بر عهده بگیرم. در اولین جلسه شورای مرکزی بسیج دانشگاه، دانشجویانی که ظاهر آنها با بسیج همخوانی نداشت، دعوت کردم و از سوی بچههای مذهبی مورد شماتت قرار گرفتم ولی اهمیتی ندادم. یک کاروان راهیاننور نیز راه انداختم و همین دانشجویان را به این سفر معنوی بردم. یک راوی همراهمان بود که فقط بحث سیاسی میکرد و بچهها میگفتند بگو کی اینجا شهید شده و چطوری شهید شد؟ شاید اولین جرقههای روایتگریم آنجا کلید خورد و من را مجبور کردند که برای دانشجوهای پزشکی صحبت کنم. اما به صورت رسمی از سال 81 وارد بحث روایتگری شدم.
حضور در جبهه سخت بود یا روایتگری شهدا؟
رسالت حضرت زینب(س) بعد از عاشورا از کار همه شهدای کربلا سختتر بود. به طبع، کار روایت شهدا سختتر از حضور در جبهه است. راوی باید اول خودش شهید بشود تا بتواند روایت کند. یک راوی شهدا باید خیلی مراقب رفتارها، چشم و گوشش باشد تا بتواند از شهدا و پاکی آنها بگوید. متعدد اتفاق افتاده، من را برای روایتگری دعوت کردند و نرفتم؛ فکر کردند، کلاس میگذارم.
در طول 18 سالی که روایتگری کردهاید، گفتن چه خاطراتی از جنگ برایتان خوشایند بوده و بیان چه صحنههایی از جنگ برایتان با ناراحتی همراه است؟
پیروزیها، دلاورمردیها و حماسهسازیها بچههای رزمنده بسیار شیرین است. مثل عملیات کربلای پنج که بسیار افتخارآفرین بود. یک چیزی که من را در این عملیات خیلی خوشحال میکرد، همراهی نیروی هوایی ارتش در جنگ بود. هواپیمای آنها از روی سر ما رد میشدند، بعثیها را بمباران میکردند و برمیگشتند.
شوخیهای بچهها در جنگ بمب انرژی بود. جلوی چشمان آنها برادر یا رفقایشان شهید میشدند. اگر اینها تو حیطه شوخی آن هم از نوع سالم و حلال وارد نمیشدند، افسردهگی میگرفتند و نمیتوانستند بجنگند. یادآوری شوخیهای بچههای رزمنده با همرزمان، خانواده یا دوستانشان، بسیار خوشایند و انرژیبخش است. برای همین هم خیلیها از این راه جذب میشوند.
اما خاطراتی هم از جنگ داریم که ناراحتکننده است. رزمندههایی داشتیم که تنها پسر یا فرزند یک خانواده بودند در جبهه حضور پیدا کرده و شهید شدند. یا مادرانی که همچنان منتظر پسرانشان هستند مثل مادر شهید حسین مولوی که هنوز در خانهاش را نمیبندد و میگوید: حسینم برمیگردد. یکبار برای روایتگری به اداره کل بهزیستی خراسان دعوت شدم. ما 16 شهید از بهزیستی داشتیم که عکسهای آنها را جلوی من ردیف کردند و گفتند: اینها بچههای ما بودند که به جبهه رفته و شهید شدند. یادآوری رزمندهها و شهدایی که خانواده نداشتند تا از آنها یاد کنند، روایت سختی است.
از تأثیر روایت شهدا بفرمایید که تاکنون با چه اثر یا تغییری در زندگی مستمعان شما همراه بوده است؟
سال 97 به اداره کل اوقاف و امور خیریه استان دعوت بودم تا برای حافظان کل قرآن صحبت کنم. بعد از پایان برنامهام خانمی جلو آمد و کاغذی به من داد. فکر میکردم انتقادی از من و یا روایتگریام را در برگهای نوشته و دستم داده است. اما وقتی آن را باز کردم و خواندم، نوشته بود من حافظ کل قرآن هستم. دختر چهارده سالهای دارم که محصل دبیرستان امام رضا(ع) است. شما یک ساعتی که در این مدرسه صحبت کردهاید به اندازه چهارده سال تربیت من اثر داشته و مسیرش را عوض کرده است و به مرور زمان تغییراتی در رفتار و کردارش میبینم که تأثیر بیان و روایتگری شما در آن مشهود است. انشاالله در آینده یک همسر و یک مادر خوب برای آینده جامعهاش باشد. این تأثیر کلام، معجزه و جاذبه شهدا است که چنین اثری در این دختر نوجوان گذاشته است.
جوانان کشورمان در جنگ با داعش خیلی عاشقانه عزم جهاد کردند. اگر بخواهید تفاوتی بین جوانان جنگ تحمیلی و جوانان نسل سوم و چهارم انقلاب که اغلب رزمندگان مدافع حرم را تشکیل میدادند، بیان کنید...
تفاوت عمدهای که بین رزمندگان جنگ تحمیلی با مدافعان حرم میتوان نام برد، فضای معنوی حاکم بر کشورمان در دوران جنگ تحمیلی بود. اغلب روزها تشییع شهدا را داشتیم و فضای شهر به عطر شهدا آغشته بود. خیلی از مردم بیتفاوت به جنگ به واسطه همین حضور شهدا و معنویت آنها منقلب شده و راهی جبهه میشدند. هر وقت هم این جوّ در شهر کمرنگ میشد، مجدد شهدا پررنگ حاضر میشدند و جوّ را عوض میکردند. نفس مسیحایی امام(ره) هم معجزه میکرد.
اما جوانانی که برای جنگ با داعش، به سوریه، عراق یا یمن رفتند و مدافع حرم شدند کارشان سختتر از بچههای جنگ بود. آنها دسترسی به فضای مجازی، اینترنت و ماهواره داشتند که بچههای جنگ تحمیلی چنین وسایل ارتباطی گاها مسموم را نداشتند. به نظر من شهدای مدافع حرم به مراتب مقامشان از شهدای دفاع مقدس بالاتر است.
اگر بخواهید تحلیلی از جنگ تحمیلی و جنگ تکفیریهای داعش داشته باشید چه دستاوردهای مشترکی بین این دو جنگ میتوانید بیان کنید؟
سرمشق شهدای مدافعان حرم، شهدای دفاع مقدس بودند. زندگی شهدای مدافع حرم را مرور کنیم، میبینیم همه آنها تجربه یکبار رفتن به اردوی راهیاننور را داشتند.
برای اولینبار است که بعد از 150 سال جنگی که در کشورمان اتفاق افتاده، حتی یک وجب از خاک این مملکت مثل پارههای جگر از ایران جدا نشد، یا قرداد نگینی نتوانستند به این کشور تحمیل کنند. این تشابه کلی این دو جنگ بود.