اسارت همراه با وزیر
«سیدمحسن یحیوی» متولد سال 1321 و از مدیران سابق نفتی کشورمان است. او پیش از پیروزی انقلاب اسلامی وارد دانشکده نفت و سپس صنعت نفت کشورمان شد.
او از همان دوران با مهندس محمدجواد تندگویان آشنا شد. آشنایی این دو نفر به روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی هم کشیده شد و زمانی که تندگویان وزیر نفت بود، او مدیر مناطق نفتخیز کشور شد. با آغاز جنگ تحمیلی، این دو نفر حضور مداوم در مناطق جنگی داشتند تا اینکه حدود چهل روز پس از آغاز جنگ هر دو به همراه مهندس بوشهری در دام دشمن بعثی گرفتار شدند و به اسارت درآمدند. تندگویان در زمان اسارت به شهادت رسید و یحیوی حدود 10 سال بعد و پس از پایان جنگ تحمیلی از زندانهای رژیم بعث عراق آزاد شد.
متن:
سؤال اول: چگونه با شهید تندگویان آشنا شدید و چه ویژگیهای اخلاقی موجب شد تا دوستی و رفاقت بین شما شکل بگیرد؟
چند سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی با شهید محمدجواد تندگویان آشنا شدم. ابتدا در یک دیدار با وی آشنا شدم و سپس در یک کار مشترک، آشنایی ما بیشتر شد. پس از آن، ایشان وارد دانشکده نفت آبادان شد و تلاشهایش در انجمن اسلامی دانشکده نفت بسیار زیاد شد که خبرهای فعالیتش به بنده نیز که دیگر در دانشکده نبودم، ميرسید.
دانشکده نفت آبادان و انجمن اسلامی این دانشکده محل آشنایی ما بود. من در سال 1341 وارد دانشکده نفت شدم و او چند سال بعد وارد این دانشکده شد. آن وقتی که فعالیتهای وی در دانشکده نفت به اوج رسیده بود، من دیگر آبادان نبودم و در تهران زندگی و کار میکردم.
سال 55 یا 56 مهندس تندگویان برای کار در شرکت پارس توشیبا به رشت رفت. من نیز چند بار به آنجا رفتم و با او دیدار کردم. باتوجه به اینکه دوستان مشترک بسیاری داشتیم، ارتباط ما بسیار نزدیکتر و دیدارهای ما هم بیشتر شد.
تندگویان در آن سالهایی که کارمند دانشکده نفت بود، با گزارش ساواک دستگیر شد. اتهام او این بود که دانشجویان را به شرکت در مسائل سیاسی ترغیب میکرد. از این رو توسط ساواک دستگیر و به یک سال حبس محکوم شد که در همان سال فرزند نخستش (مهدی) به دنیا آمد.
او زمانی که از زندان آزاد شد، با دستور ساواک از استخدام در دستگاههای دولتی ممنوع شد. به هر کجا هم که برای اشتغال مراجعه میکرد، به دلیل سو پیشینهای که داشت، دیگران از به کارگیری او خودداری میکردند. در نتیجه برای گذراندن زندگی مشغول به مسافرکشی شد. همزمان مهندس بوشهری از دوستانمان مدیرعامل پارس توشیبای رشت شد. آن روزها مرتب بین تهران و رشت در رفت و آمد بودم. اعلامیهها و بیانات امام خمینی (ره) را برای توزیع به رشت میبردم. شهید تندگویان نیز که با مساعدت مهندس بوشهری در آن شرکت مشغول به کار شده بود، در کار توزیع اعلامیهها کمک بسیاری به بنده کرد و در این رابطه نقش مهم و موثری ایفا کرد. تندگويان شخصيت بسيار محبوبي بود و به همین دلیل زماني كه كاركنان و مديران مسألهدار شركتها را اخراج ميكردند، با اشتياق از او خواسته بودند كه مسئوليت مديريت كارخانه پارس توشيبا را بپذيرد.
مهندس تندگويان يكي از افراد پرانرژي، مثبت و داراي قدرت و روحيهي بالا بود که به عقيده من ايشان نماد يك فرد متعهد و به تمام معنا كاردان، مدير باهوش و فراست بود و در كارهاي خودش بسيار زيركانه و با چالاكي عمل ميكرد. با پيروزي انقلاب اسلامی، اقداماتهایی که انجام میدادیم ما دو نفر را به هم نزديكتر كرد. وی با سوابقي كه داشت، به عنوان مدير مناطق نفتخيز انتخاب شد.
سؤال دوم: در روزهای نخست جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، کجا بودید و چه مسئولیتهایی بر عهده داشتید؟
بنده چند ماه پیش از آغاز جنگ تحمیلی عضو هیات مدیره مسکن انقلاب اسلامی بودم. یکی از اقدامات مهم ما در آن زمان بازسازی روستاها بود. خانههای زیادی در بسیاری از روستاها در مناطق غربی کشور توسط گروههای ضدانقلاب و عوامل ارتش بعثی تخریب شده بود. ماموریت بنده این بود که از روند بازسازی این خانهها در روستاها بازدید داشته باشم.
تحرکات ارتش عراق در مرزها از چند ماه پیش از آغاز رسمی جنگ (31 شهریور 59) شروع شد. عراقیها تانکهای خود را از این سو به آن سو منتقل میکردند و مناطق مرزی را زیر گلولههای توپ میگرفتند. در نهایت در آخرین روز تابستان سال 59، عراق حمله گسترده زمینی، هوایی و دریایی خود را به ایران آغاز کرد. فرودگاههای ایران توسط جنگندههای نیروی هوایی دشمن مورد حمله قرار گرفت. نیروهای دشمن وارد سرزمینهای ما شدند و ظرف چند روز قسمت زیادی از خاک کشورمان را به اشغال خود درآوردند. خرمشهر به محاصره دشمن درآمد. دیگر شهرهای مرزی نیز یا در آستانه سقوط قرار گرفتند یا اینکه زیر آتش توپخانه دشمن قرار داشتند.
با آغاز جنگ تحمیلی یک روز برای دیدار با آیتالله خامنهای به دانشگاه شهید چمران اهواز رفتم. ایشان را در لباس رزم در اتاق فرماندهی دیدم. آیتالله خامنهای آن روزها نماینده تهران در مجلس شورای اسلامی و امام جمعه تهران بود. بیشتر روزهای هفته را در جنوب به سر میبرد و برای اقامه نماز جمعه و ارائه گزارش خدمت امام خمینی (ره) به تهران میآمد.
برخی دیگر از مقامات کشوری نیز در جبهههای جنگ حضور پیدا میکردند. مهندس تندگویان وزیر وقت نفت نیز همراه با معاونین خود و نمایندگان مجلس برای بررسی وضعیت مناطق جنگی به استان خوزستان سفر میکرد.
سؤال سوم: به چه دلیلی همراه با شهید تندگویان عازم منطقهای شدید که در نتیجه به اسارت نیروهای ارتش بعث عراق درآمدید؟
پس از اینکه شهید رجایی نخستوزیر شد و مهندس تندگویان به وزارت نفت رسید، بنده سرپرست مناطق نفتخیز شدم. از این رو بنا بر مسئولیتی که پیدا کرده بودم، در روزهای نخست جنگ تحمیلی در اهواز بودم و مرتب به آبادان و خرمشهر سفر میکردم. یک روز پیش از آن اتفاق به دلیل اینکه مهندس تندگویان به خوزستان آمده بود، از آبادان به اهواز آمدم تا با او همراه باشم.
آبادان آن روزها زیر آتش شدید آتش توپهای دشمن بود؛ بهگونهای که انفجارها برای لحظهای نیز قطع نمیشد. آن شب برای بررسی اوضاع جلسهای تشکیل شد. در آن جلسه قرار شد که فردا از آبادان بازدیدی به عمل آوریم.
صبح روز نهم آبان، سوار بر یک بلیزر که ماشین مدیریت مناطق نفتخیز بود، از اهواز خارج شدیم. مطابق مرسوم چون میزبان بودیم و منطقه هم خطرناک بود، پیشاپیش کاروان حرکت کردیم. پشت سر، دکتر منافی وزیر بهداشت، معاونهای وی، برخی نمایندگان مجلس و چند خودرو حامل آذوقه و وسایل مورد نیاز نیروهای مستقر در آبادان بود. تا جایی که به خاطر دارم، شهید تندگویان و یکی از محافظان جلو نشسته بود و من و مهندس بوشهری ردیف وسط و یکی دیگر از محافظان هم قسمت عقب خودرو جای گرفته بودند.
چون احتمال میدادیم مباحث شب گذشته به گوش افراد نفوذی و عامل دشمن رسیده باشد، احتیاط کردیم و برنامه و مسیر حرکت را تغییر دادیم و به جای اینکه از طریق ماهشهر و توسط هاورکرافت از راه دریا به آبادان برویم، از جاده اهواز- آبادان به راه افتادیم که در نتیجه به اسارت دشمن درآمدیم.
سؤال چهارم: چگونه به اسارت دشمن درآمدید؟
حدود ساعت ۱۱ آن روز به نزدیکی بهمنشیر همان جایی که بعد از جنگ، پل ذوالفقاری یا پل چهارم را احداث کردند، رسیدیم. با تعدادی نیروی نظامی مواجه شدیم که به تانکهای کوچک ضدشورش مجهز بودند.
تا آن زمان هنوز نیروی خودی را از غیر خودی نمیتوانستیم تشخیص بدهیم. بنابراین تصور کردیم که نیروهای خودی مانند سهراهی ماهشهر- شادگان میخواهند به ما اخطار بدهند و یادآور شوند که مسیر خطرناک است! ماشینهای پشت سر به دلیل گرد و خاک زیادی که بلند شده بود، با فاصله از ما حرکت میکردند. ما جلوی دسته سواره نظام ناشناس توقف کردیم، چند سرباز روی تانک مستقر بودند و اسلحههایشان را به سوی ما گرفته بودند. یک نفر با لباس شخصی نیز آن اطراف روی یکی از خانهها با اسلحه ایستاده بود و نگهبانی میداد.
به هرحال دستور توقف دادند. یکی از آنها که به خوبی فارسی صحبت میکرد به ما دستور توقف و اینکه کجا برویم داد. ابتدا میخواستند ما را به سمت یک جاده فرعی منحرف کنند. اینجا بود که به یکی از محافظان گفتیم پیاده شود و اجازه عبور بگیرد. اما سربازها به محض پایین پریدن محافظ و مشاهده مسلسل در دست او، سمت چپ ماشین ما را به رگبار بستند. باز هم ما تصور کردیم سوتفاهم شده و اینها به خاطر شکل پایین پریدن محافظ و مسلح بودنش به سمت ما شلیک کردهاند. من هم پیاده شدم که توضیح بدهم، اما دیر شده بود و متوجه شدم در اختیار دشمن هستیم. بعد از آن رگبار، ما روی زمین دراز کشیدیم.
من و شهید تندگویان اسلحه کمری داشتیم که سریع زیر خاک پنهان کردیم که به دست آنها نیافتد. آنجا یک کانال کشاورزی بود که شهید تندگویان سعی کرد در پناه آن از چنگ دشمن فرار کند، اما نیروهای دشمن مانع شدند و او را برگرداندند. بعد ما را بلند کردند. یکی آمد و اسامی ما را پرسید. ما همه خود را مهندس نفت معرفی کردیم. نام، نام پدر و پدر بزرگ را گفتیم به نحوی که دشمن نفهمد چه افرادی را اسیر کرده است.
در همین لحظات، ماشینهای پشت سر که نزدیک شده و متوجه وخامت اوضاع شده بودند، بلافاصله دور زدند و برگشتند و سرنشینان یکی دو تا ماشین که به ما نزدیکتر بودند، ماشینها را رها کرده و به نخلستان پناه بردند. ما را به سمت کامیونی بردند که تازه به غنیمت گرفته بودند. کامیون حامل کمکهای مردمی به جبهه بود که به احتمال زیاد آن روز، بعد از پیشروی بعثیها و بستن جاده اهواز گرفتار شده بود. ما را به نقطهای از نخلستان بردند که در آنجا با کندن زمین پناهگاهی برای تانکها تعبیه کرده بودند. هنوز تا پل بهمنشیر فاصله داشتیم. آنجا به یک جمعیت چهل - پنجاه نفره از مردم عادی ملحق شدیم که حین خروج از شهر اسیر شده بودند. در آن نقطه پیراهنهای ما را پاره کردند. چشمها و دستهای ما را از پشت بستند. من و شهید تندگویان و مهندس بوشهری را کنار هم نشاندند. ناگهان صدای رگبار گلوله و جیغ و داد مردم بلند شد.
شهید تندگویان با من صحبت کرد و گفت قصد دارد خود را معرفی کند و جلوی قتل عام مردم را بگیرد. در نتیجه به یکباره فریاد زد و گفت: من وزیر نفت هستم. صدای شلیک گلولهها قطع شد و در همین جا ایشان را سوارد بر جیپی کردند و بردند.
ابتدا ما را به مقر فرماندهی خود بردند و سپس ما را به بصره منتقل کردند. شب در بصره پشت سر شهید تندگویان نماز جماعت خواندیم و شام خوردیم. همان جا با هم قرار گذاشتیم که در بازجوییها، هماهنگ با هم بگوییم که ما تازه به دولت وارد شدهایم، اطلاعات کلی داریم و به اطلاعات خاصی دسترسی نداریم. این هماهنگی بعدا بر بازجوییهایی که از ما کردند، خیلی تاثیر گذاشت.
سؤال پنجم: آخرین دیدار شما با شهید تندگویان چه زمانی بود؟
آخرین دیدار ما در زندان سازمان امنیت عراق در بغداد و قبل از بازجویی و پیش از آن که هر کداممان را در سلول تنهایی جای دهند بود.
اسارت ما به مدت ۱۰ سال و چهل روز کم، یعنی تا ۲۴ شهریور ۱۳۶۹ به طول انجامید. ما در تمام این مدت مفقود بودیم چرا که رژیم بعث، از اعلام اسامی ما به صلیب سرخ خودداری و حضور ما را در کشورش انکار میکرد. تنها به نمایش تصویر و ارسال دستخطی از مهندس تندگویان اکتفا کرده و پس از آن مانع از برقراری ملاقات، مذاکره و گفتوگو با او شدند.
پس از اینکه از عراق برگشتم، جویای وضعیت مهندس تندگویان شدم. ابتدا تصور میکردم به کشور بازگشته، اما پس از اینکه فهمیدم، هیچ کس اطلاعی از وضعیت او ندارد، همراه با خانواده و پدرش، به جستجوی ردی از رفیق و همراه قدیمی خودم شدم. از دیدار و مذاکره با عزت ابراهیم در تهران گرفته تا نبش قبرها در عراق که سرانجام جسد مومیایی مهندس تندگویان را که زیر شکنجه وحشیانه دشمن به شهادت رسیده بود، پیدا کردیم. پیکر پاک ایشان سرانجام در تاریخ 29 آذر 1370 پس از 11 سال دوری به ایران بازگشت و در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.