صاد مثل صبوری ...!
وقتی سرش را روی دسته عصایش گذاشت و با حسرت قاب عکسهایی که پایین پایش چیدیم را به نظاره نشست، تنها آهی کشید و گفت: «فقط خدا میداند این سالها چه بر سر من آمد!» آن لحظه بود که ترجیح دادم به چهرهاش نگاه نکنم ...!
حاجیه خانم «سکینه واعظی»، مادر مهربانی است که هشتاد و دو سال از عمر پرتلاطمش میگذرد؛ عمری که با سختی و رنج و فراق و مصیبت همراه و دقیقه و ثانیههایش هم متفاوت بوده است! عمری که شاید هر روز آن برای او، به اندازه یک سال گذشته است.
پانزده سال بیشتر ندارد که به خانه بخت میرود و اولین فرزندش «ابراهیم» را در هفده سالگی به آغوش میگیرد؛ ابراهیمی که بعدها یک قهرمان بزرگ میشود! «حسن»، «فاطمه»، «محمد»، «حسین» و «عباس» هم دیگر فرزندان این مادر هستند که هر کدامشان، کارنامه پرباری را در خانواده «جعفریان» به جای گذاشتهاند. از شش فرزند این مادر «ابراهیم»، «حسن»، «فاطمه» و «محمد» به درجه رفیع شهادت رسیده و البته «مرتضی» و «طیبه» که داماد و عروس این خانواده هستند نیز، به خیل شهدای این جمع میپیوندند. ابراهیم و همسرش طیبه؛ فاطمه و همسرش مرتضی چهار شهید این خانواده در دوران قبل از پیروزی انقلاب، در مبارزه با رژیم شاهنشاهی و در سال ۵۶ بوده، محمد و حسن هم در دوران جنگ تحمیلی به شهادت میرسند. حسین نیز سال ۷۹ و در اثر بیماری فوت می کند و در حال حاضر، عباس تنها فرزند بازمانده این خانواده است که او نیز مدال جانبازی را بر گردن دارد.
صبح یک روز زمستانی میهمان خانهای شدیم که ایثار و شهادت دو ستون اصلی آن و اخلاص و یکرنگی از سادگی و محقر بودنش هویدا است. خانهای که بوی سالها انتظار یک مادر را میداد؛ بوی صبوری...!
نشستن پای حرفهای مادری که خود معتقد است، دیگر ذهنش برای یادآوری خاطرات آنروزها، یاریاش نمیکند، و خیره شدن به چهرهای که خود گویای همه حرفهای از یاد رفته اوست، یک بار دیگر ما را که نسلی با یک دهه فاصله از انقلاب هستیم، به شرمندگی در مقابل این خانوادهها و تعظیم در مقابل تمامی مادران شهدا وا میدارد و به راستی که برخی انسانها چه زیبا جاودانه میشوند!
با ما در این گفتگو همراه باشید...
زندگی انقلابی در خانواده شما از چه زمانی آغاز شد؟
من و مرحوم همسرم از همان اول ازدواج هر دو مذهبی و انقلابی بودیم. همسرم سرایدار چهلستون بود. بچهدار که شدیم، آنها را از همان کودکی با دستورات دین آشنا کردیم. قبل از انقلاب هم به اتفاق فرزندانم اعلامیههای امام(ره) را پخش میکردیم. در کل خانواده ما یک خانواده انقلابی و مبارز بود.
پس شما هم فعالیت سیاسی داشتید؟
بله ولی در حد فرزندانم نه.
از فرزند اولتان، آقا ابراهیم و مبارزاتش بگویید.
ابراهیم از همان دوران کودکیاش حس و حال انقلابی بودن داشت و در سن و سال کم؛ حدود ۱۲ سالگی، فعالیتهای مذهبی و مبارزاتی خود را آغاز کرد. هفته ای چند بار در خانهمان جلسات مختلفی از جمله کلاس قرآن برگزار و جوانان و نوجوان را ارشاد و به مبارزه علیه رژیم شاهنشاهی دعوت میکرد. در کل همیشه در پی مبارزه و از بچههای فعال انقلابی بود تا اینکه گروه مهدویون را تاسیس کرد و خط و مشی مبارزه فرهنگی به جای مبارزه نظامی را در پیش گرفت. او هرچه بزرگ تر میشد، مبارزاتش بیشتر و بیشتر و به همین دلیل هر چند روز یکبار زیر دست ساواک شکنجه میشد. زندگیاش هم مخفیانه و در شهرهای مختلف بود تا اینکه در یکی از روزهای سال ۵۴ که ساواک به طور جدی دستگیری او را در دستور کار قرار داده بود، راهی اصفهان و با همسر(طیبه واعظی)و فرزند سه ماههاش(مهدی) متواری شد. ابراهیم زندگی اش با مبارزه بود و با مبارزه هم تمام شد.
خبر داشتید که ابراهیم قرار است کجا متواری شود؟
نه خبر نداشتیم. بعدها متوجه شدیم که به تبریز رفته است.
متواری شدن ابراهیم چه پیامدهایی برای خانواده داشت؟ مسلما از آزار و اذیتهای ساواک بی نصیب نبودهاید؟
همان فردای بعد از متواری شدن ابراهیم، ساواک وارد خانه شد و تمام زندگیمان را به هم ریخت. اصلا بعد از رفتن ابراهیم دیگر آب خوش از گلویمان پایین نرفت و مصیبتهای دنیا سرمان خراب شد. هر روز باید حضور ساواک در خانه مان را تحمل می کردیم، حضوری که با فحش میداد، قرآن میسوزاند و زندگیمان را به آشوب میکشاند. فقط خدا میداند چه بر سر من آوردند!
مدتی که ابراهیم در تبریز بود، ارتباطی هم با او داشتید؟
نه؛ هیچ ارتباطی! بعد از رفتن ابراهیم و خانوادهاش؛ دامادم مرتضی و دخترم فاطمه که هر دو از مبارزان سیاسی و همراهان ابراهیم بودند هم به تبریز رفتند. کلا از آنها بی خبر بودیم.
چه مدت تبریز بودند؟
نزدیک به دو سال. یعنی از سال ۵۴ که رفتند تا سال ۵۶ که به شهادت رسیدند.
یعنی شهادت شان در شهر تبریز بود؟
بله؛ البته در درگیری با ساواک، فاطمه و شوهرش مرتضی درجا کشته و شهید میشوند ولی ابراهیم و طیبه دستگیر و به تهران و زندان اوین منتقل میشوند.
در ابتدای صحبتهای تان فرمودید که آقا ابراهیم با فرزند سه ماههاش از اصفهان متواری میشود. او را هم شهید کردند؟
نه؛ آقا مهدی زمان دستگیری پدر و مادرش دو ساله بوده که ابتدا توسط ساواک به شیرخوارگاه تبریز و سپس به شیرخوارگاه تهران منتقل میشود. البته هدف اصلی ساواک از بردن مهدی، استفاده از او به عنوان ابزاری برای آزار و شکنجه پدر و مادرش بوده تا بلکه آنها را به حرف زدن مجبور کنند که متاسفانه ابراهیم و طیبه زیر شکنجه طاقت نمیآورند و بعد از ۱۰ روز دستگیری در زندان اوین به شهادت میرسند. مهدی هم همانجا در شیرخوارگاه ساواک میماند.
از نحوه شهادت مرتضی و فاطمه بگویید؟
اردیبهشت ۵۶ ، گروه فداییان خلق بانکی را در یکی از خیابانهای تبریز میزنند و رییس آن بانک در درگیری با این گروه کشته میشود. طبق گزارشات مستند ساواک که در حال حاضر هم موجود است، عصر همان روز، ابراهیمِ تحت تعقیب که خانه اجارهای اش در همان خیابان بوده است را در همان منطقه شناسایی و توسط ماموران ساواک دستگیر میکند. بعد از دستگیری ابراهیم، ساواک آدرس خانهاش را پیدا کرده و به سراغ همسرش میروند.
یعنی خود ابراهیم آدرس خانهاش را به ساواک میدهد؟
نه؛ در جیب کُت ابراهیم، کاغذ کوچکی پیدا میکنند که روی آن عبارت" اینجانب یک باب اتاق از حسین فاخر به مبلغ ... اجاره کردهام". از روی همین کاغذ، رد حسین فاخر را از سازمان برق منطقه ای که محل کارش بوده گرفته و به خانهاش میرسند.
بعد از اینکه مکان خانه ابراهیم لو میرود ، چه میشود؟
ابراهیم و همسرش و کلا همه اعضای گروهشان یک قرار تشکیلاتی داشتند به این صورت که اگر مثلا ابراهیم یک شب به خانه نیامد، فردا صبح آن روز همسرش طیبه با فرزندش به ترمینال رفته و برادرش مرتضی(همسر فاطمه) او را به اصفهان ببرد. آن روز بعد از دستگیری ابراهیم هم دقیقا این اتفاق میافتد. طیبه به ترمینال میرود و مرتضی هم طبق قرار قبلی آنجا حاضر میشود. اما به دلیل نیاوردن یک سری از ساکها توسط طیبه، مجبور میشوند دومرتبه سمت خانه بروند. وقتی به خانه میرسند، مرتضی درحالی که بچه ابراهیم را بغل کرده، دم در خانه میایستد تا طیبه برود ساکها را بیاورد که متاسفانه همان لحظه ساواک او را محاصره میکند. مرتضی تا این صحنه را میبیند، بچه را روی زمین میگذارد تا اسلحه بکشد که همان لحظه به سمتش تیراندازی شده و جا در جا شهید میشود. مهدی هم در خون داییاش میافتد.
طیبه هم همان لحظه، دستگیر میشود؟
بله؛ طیبه هم همان لحظه دستگیر و همراه شوهرش ابراهیم به زندان اوین تهران منتقل میشود.
فاطمه چی؟
سه روز بعد از دستگیری ابراهیم و طیبه و شهادت مرتضی، ساواک خانه فاطمه را هم شناسایی و محاصره میکند. فاطمه سه ساعتی مقاومت میکند. به گفته همسایگان، تا چند ساعت صدای تیراندازی در اطراف خانه فاطمه شنیده میشده است. ولی خوب فشنگهای تفنگ فاطمه تموم میشود و متاسفانه در درگیریها، توسط ساواک در خانهاش به شهادت میرسد.
خبر شهادت فاطمه و مرتضی و دستگیری طیبه و ابراهیم کی به شما رسید؟
شهادت مرتضی و فاطمه که همان زمان در روزنامه اطلاعات و با این عنوان که "دو تروریست در تبریز کشته شدند" به چاپ میرسد. ولی از ابراهیم و طیبه بی خبر بودیم. هر کسی در مورد موقعیتشان چیزی میگفت. در کل جو روانی خوبی برای خانواده ما نبود. نه خبر زنده بودنشان را درست داشتیم و نه خبر شهادتشان را!
پس خبر شهادت طیبه و ابراهیم چه زمانی برای شما، قطعی شد؟
خبر شهادت طیبه و ابراهیم تقریبا سه سال بعد از شهادتشان یعنی اواخر سال ۵۸ و بعد از پیروزی انقلاب برای ما قطعی شد.
در فاصله این سالها چقدر برای با خبر شدن از ابراهیم و همسر و فرزندش تلاش کردید؟
شوهرم میگفت من به دنبال چیزی که در راه خدا دادهام، نمیروم. من و خواهرم ( مادر طیبه و مرتضی) بیشتر ناآرامی میکردیم و برای پیداکردن شان این طرف و آن طرف میرفتیم. من در آن چند سال بیشتر وقتم را پشت درب زندانها میگذراندم ولی هیچکدام از بچههایم را ندیدم. زندان اوین، زندان قصر و هر زندانی که فکرش را بکنید. تا اینکه انقلاب پیروز شد و بعد از اینکه مطمئن به شهادت ابراهیم وطیبه شدیم،شوهرم عزمش را برای پیدا کردن مهدی؛ تنها یادگار ابراهیم جزم کرد.
خبر داشتید مهدی، (فرزند ابراهیم) در شیرخوارگاه ساواک است؟
ما اول خبر نداشتیم. وقتی متوجه شدیم اسم مهدی در لیست شهدا نیست، پیگیریهای اولیه را از تبریز که مکان متواری شدن ابراهیم و خانواده اش بود، شروع کردیم. آنجا به ما آدرس شیرخوارگاه تهران را دادند و گفتند دو روز بعد از آوردن مهدی به شیرخوارگاه تبریز، خانمی با این ادعا که عمه کودک است، او را از ما تحویل گرفت و با خودش برد. بعدها فهمیدیم که ساواک او را به شیرخوارگاه تهران برده است.
پس از آنجا رفتید شیرخوارگاه ساواک در تهران...!
تهران دوتا شیرخوارگاه داشت، یکی شیرخوارگاه شیر و خورشید، یکی هم شیرخوارگاه آمنه. با تلاش بسیار و جستجوی فراوان و وجود مسائل و مشکلاتی همچون تغییر نام مهدی در شیرخوارگاه و ... یک کودک با مشخصات مدنظرمان را برایمان آوردند. خدا شاهد است وقتی او را آوردند، آنچنان ناخودآگاه به سمت پدر ابراهیم دوید و او را بغل کرد، که انگار سالهاست به او تعلق داشته و او را میشناسد. اینکه میگویند خون، خون را میکِشد، دقیقا به چشم دیدیم!
دقیقا چه سالی مهدی را پیدا کردید؟
مهدی اواخر سال ۵۷ و بعد از پیروزی انقلاب، پیدا شد و بعد از آن نیز با من و پدربزرگش، زندگی میکرد. تا اینکه در رشته دندانپزشکی دانشگاه علوم پزشکی اصفهان مشغول به تحصیل شد و بعد ازدواج کرد و الان هم تهران زندگی میکند.
مهمترین ویژگی مبارزاتی آقا ابراهیم چه بود؟
با توجه به تاسیس گروه مهدویون و اینکه تاکید آنها در این گروه، مبارزه فرهنگی به جای مبارزه نظامی بود، آگاه سازی مردم، مهمترین ویژگی مبارزاتی ابراهیم بود. یعنی او معتقد بود تا به شعور نرسیم، ترور دشمنان دردی از جامعه را دوا نمیکند. همیشه میگفت باید مردم را آگاه و با مفاهیم انقلاب آشنا کنیم. وقتی مردم بیدار شوند، خودشان به میدان میآیند.
همیشه در هر جریانی یک جهشی وجود دارد که مسیر انسانها را تغییر میدهد. به عقیده شما، ابراهیم هم این جهش را تجربه کرد؟
بله؛ نه تنها ابراهیم بلکه تمام خانواده تحت تاثیر این جهش و تغییر مسیر قرار گرفتند. ابراهیم اول خودش وارد مبارزات شد و بعد خواهر و برادرانش را هم تحت تاثیر قرار داد و به راه خود کشاند.
از روحیات فاطمه بگویید.
با توجه به این که سن کمی داشت، اما از روحیه بسیار بالایی برخوردار بود و با وجود مشکلات فراوان سر راهش، همیشه چهرهاش خندان بود. از ۱۰ سالگی در جلسات مذهبی خانم امین شرکت میکرد و در برگزاری کلاسهای قرآنی فعال بود. جلسه تفسیر قرآن میگذاشت و دوستانش را دعوت میکرد. همیشه میگفت با پایداری و صبر در مقابل رژیم شاهنشاهی پیروز میشویم و حق مستضعفان را میگیریم. در مبارزات سیاسی با برادر و همسرش همراه بود تا این که در راه اهداف مقدسش به شهادت رسید.
ازدواج فامیلی ابراهیم و فاطمه ربطی به مبارزات سیاسی آنها داشت؟
نه هیچ ربطی نداشت و یک امر مرسوم در خانواده ما بود. ابراهیم و طیبه؛ مرتضی و فاطمه از کودکی به نام هم و برای هم بودند.
شنیده ایم که شهادت فرزندان تان از چند روز قبل به شما الهام می شده. درست است؟
(میخندد و میگوید) شنیدن کی بود مانند دیدن ...نمیدانم اسمش را چه بگذارم ولی واقعیت همین است. دقیقا به من تلقین می شد. نه تنها شهادت شان، بلکه کوچک ترین اتفاق که برایشان می افتاد انگار یکی زودتر به من خبر می داد.
آخرین فرزندتان محمد، کی و کجا به شهادت رسید؟
محمد، سال ۶۴ در عملیات کربلای چهار شهید ولی جنازه اش سال ۶۸ به ما تحویل داده شد و در گلستان شهدای اصفهان دفن گردید.
و شهادت حسن؟
حسن از طرف سپاه در اوایل سال ۵۸ برای مقابله و دستگیری گروهی از اشرار راهی گلپایگان می شود اما در راه برگشت از ماموریت در یک تصادف مشکوک، ضربه مغزی شده و جا در جا به شهادت میرسد. علیرغم اینکه پدر حسن رضایت به آزادی راننده آن خودرو داد اما یک سال بعد از شهادتش، خبر دار شدیم که راننده از گروه منافقین بوده و در یک درگیری تیمی کشته شده است. به هرحال از همان ابتدا هم قضیه شهادت حسن، مشکوک به ترور بود. مزار حسن هم در گلستان شهدای اصفهان است.
و مزار فاطمه و ابراهیم هم که در بهشت زهرا است!
بله؛ فاطمه و ابراهیم به همراه همسرانشان مرتضی و طیبه در قطعه ۳۹، بهشت زهرا دفن شدهاند.
از محل دفن شان کی مطلع شدید؟
بر اساس اسناد ساواک، بعد از انقلاب مزارشان را به ما نشان دادند ولی هنوز هم نمیدانم بچههایم در این قبرها هستند یا نیستند؟!
عمده فعالیت شما در سالهای بعد از انقلاب؟
من بعد از انقلاب و شهادت فرزندانم از طرف بنیاد برای سخنرانی به تمام مدارس اصفهان و شهرستان های اطراف می رفتم و خیلی از معلمان آن دوره، من را میشناسند. خانه شهدا هم می رفتم و از طرف بنیاد به عنوان چشم روشنی شهادت فرزندانش شان، یک قرآن به آنها اهدا می کردم.
به آن روزهای نه چندان دور و خاطرات فرزندان تان فکر هم می کنید؟
دیگر سنی از من گذشته و یادآوری خاطرات آن روزها آنقدرها برایم ساده نیست. اما خب، گاهی عجیب در فکر فرو میروم و افکاری عجیب و غریب به سراغم می آید. گریه نمی کنم؛ آه و ناله و زاری نمیکنم ولی خب لحظه به لحظه با فرزندانم زندگی میکنم.
جای خالی چهار فرزند را چگونه تحمل کردید؟
صبر . فقط صبوری کردم!
و سخن آخرتان ...
این روزها شهدا و خانوادههای شان در پیچ فراموشی قرار گرفته اند. امیدوارم آنها را به صورت واقعی یاد کنید...