از خانه تا خط مقدم
از اولین روزهای انقلاب اسلامی و با شروع جنگ تحمیلی زنان نیز مبارزه خود را شروع کردند. بانوان میهن اسلامی با شجاعت و رشادت وصف ناشدنی در مناطق مرزی از جمله خرمشهر، سوسنگرد، اهواز، مهران و... حماسههای پرشوری آفریدند.
آنان نه تنها با کندن سنگر و تهیه غذا برای رزمندگان و حفاظت از مهمات، مردان را یاری میدادند، بلکه در خط مقدم جبهه برابر دشمن بعثی نیز میجنگیدند. این زنان سربازان گمنامی بودند که بار سنگین تدارکات جبهه جنگ و برخی وظایف دیگر را بردوش میکشیدند. برپایه آمار تهیه شده از فهرست شهدای جنگ تحمیلی، زنان ایران ۶ هزار و۴۲۸ تن شهید در طول سالهای دفاع مقدس تقدیم اسلام کردند براساس آمار بنیاد جانبازان و امور ایثارگران نیز تعداد کل جانبازان زن ۵ هزار و ۷۳۵ تن است که از این تعداد ۳ هزار و ۷۵ تن بالای ۲۵درصد جانبازی دارند. همچنین در برخی منابع از رقم ۱۷۱ اسیر زن در طول جنگ هشت ساله گفته شده است.
562 نفر از این بانوان شهید متعلق به استان کردستانند که 71 نفرشان ترورشده اند و 13 نفر از آنها نیز زنان پیشمرگان کُرد مسلمان هستند.
سمیهی کردستان
ناهید فاتحی کرجو که از فعالان انقلابی در غائله کردستان بود، با برادران سپاه پاسداران در سنندج همکاری داشت و در شناسایی چند تن از اعضای کوموله نقش مهمی ایفا کرد. در پی همین شناساییها بود که ناهید هدف اول منافقین شد و آنها به دنبال فرصتی برای انتقامجویی از او بودند. اوایل زمستان سال ۱۳۶۰ ناهید به شدت بیمار شد و برای مداوا به درمانگاهی در میدان مرکزی شهر سنندج رفت. چند ساعتی از رفتن ناهید گذشته بود، اما از بازگشتش خبری نشد. معلوم شد چهار نفر، ناهید را دوره کرده و به زور با یک مینی بوس بردهاند.پس از اسارت ناهید، او را در روستای حلوان در مدرسهای که به زندان «کوموله» تبدیل شده بود مدتی زندانی و شکنجه کردند و سپس به روستای هشمیز برده و در تعاونی روستا زندانی کردند.
کومولهها ناهید ۱۶ ساله را به شدت شکنجه میکردند. موهای سرش را تراشیده بودند و همه ناخنهای دست و پایش را کشیده بودند. تمام سر و بدنش به علت ضربات ناشی از شکنجه کبود بود. کوموله به ناهید گفته بود اگر به (امام) خمینی دشنام بدهی تو را آزاد میکنیم. سرانجام سمیه کردستان را شبانه به بیابانهای اطراف روستا میبرند و جلوی چشمان خودش برایش قبر میکنند و او را زنده زنده دفن میکنند.
روایت دختران کرمانی در کردستان
عظیمه سیفالدینی در سن 21 سالگی با اعزام به کردستان در یکی از مدارس شهر سنندج در مقطع کلاس چهارم ابتدایی مشغول به خدمت شد. او با سختی فراوان موفق شد با دانشآموزان و خانوادههایشان ارتباط برقرار کند. خیلی زود متوجه شد دانشآموزانش حتی از عهدهی جدول ضرب و املای ساده برنمیآیند. مشکل دیگر این بود که خانوادههای دانشآموزان کسی را به خانههایشان راه نمیدادند.
بالاخره محبوبیت عظیمه تا آنجا پیش رفت که اگر خانوادهای او را تهدید میکرد یا دست رد به سینهاش میزد، فرزند دانشآموز همان خانواد از او دفاع میکرد.
جهانتاب اسکندرزاده: «خیلی از مواقع در کردستان به منازل دانشآموزان میرفتیم و با وجود ترس و وحشت از گروهکها سخنان امام را به گوش خانوادهها میرساندیم. خیلی از افراد هنوز با افکار امام(ره) آشنا نبودند، اما کمکم کار به جایی رسید که آنان عاشق امام شدند و توانستند در مقابل منافقان و کوملهها ایستادگی کنند و پیروز هم شدند.»
طاهره قزوینی: «فعالیت آن عزیزان، پاسداری و حراست از کیان جمهوری اسلامی و سنگرهای ایدئولوژیک بود و فرزندان اسلام گاه با حرکات سیاسی و عقیدتی و کرامات اخلاقی حسابشده خویش آنچنان در دل جوانان و نوجوانان اهل تسنن و کُرد جای میگرفتند که پس از ساعاتی حاضر به جدایی از مربیان و معلمان خویش نبودند.»
مریم ملکنیا: «بهعنوان مربی پرورشی وارد یکی از مدارس شدم. خیلی محتاطانه با بچهها رابطه دوستانه برقرار کردم. کمکم از وضع زندگی آنها خبردار شدم، با خانوادههایشان نیز ارتباط برقرار کردم. راه برای این دختران جوان ومصمصم ناهموار وسخت بود. بسیار پیش میآمد که به دلیل شرایط خاص کردستان، تهیهی مواد غذایی دشوار میشد.»
عظیمه هم میگوید: «مدتی نتوانستند برایمان هیچ آذوقهای بیاورند. نانهایی را که اضافه میآوردیم جمع میکردم میگفتم با این اوضاع شاید یک روز به همین نانهای خشک احتیاج پیدا کنیم. نه افطاری، نه سحری هیچ چیز برای خوردن نداشتیم و حتی گاهی اوقات خواهران با یک لیوان آب افطار میکردند. اما ایمان به خدا در وجود تک تک ما باعث شده بود در برابر همه سختیها مقاومت کنیم. یکی از همین روزها خواهری که نوبت نگهبانیاش بود خبر آورد که بچهها، زود باشید ماشین غذا رسید. برادران با شتاب جعبهها را به دست ما دادند. در خوابگاه دور جعبهها حلقه زدیم و با خوشحالی آنها را باز کردیم. اما با کمال تعجب دیدیم داخل جعبهها پر از فشنگ و مهمات است. کلی خندیدیم. یک دفعه خواهران به فکر نانهای خشک افتادند. همه به طرف نانها هجوم آوردند و هر کدام با تکهای نان خشک افطار کردند.»
عزت سادات جمشیدی
حدود 32 روز کردستان بودم. یک هفته سنندج بودم بیمارستان شهید قاضی و بقیه را بیمارستان اللهاکبر مریوان .همه ی آنها پسران من بودند. از دل وجان پرستاریشان را میکردم و برای زخمها و دردهایشان مثل یک مادر گریه میکردم. نه جلوی رویشان. هر وقت فرصتی پیش میآمد هم برایشان دعا میکردم و هم اشک میریختم. اوج کار وگرسنگی وقتی میدیدم حال یکی از آنها رو به بهبودی است چنان خوشحال میشدم که رنج خستگی وگرسنگی و پا درد را بهکلی از یاد میبردم. من در آن روزها خودم را در کنار پسرانم احساس میکردم.
آمنه قلیزاده
مأموريت من در بيمارستان بود. با اسم مستعار زينب براي شناسايي و مراقبت از جابهجايي داروها و ورود كومله با لباس پاسداري به بيمارستان بود. شاید اوایل فکرش را نمیکردم به مسئول بیمارستان برسم. مدتها بود به او شک داشتم. هر بار که نماز میخواندم از خدا میخواستم چشم وگوشم را باز کند و بصیرتم را بیشتر کند. آنقدر که هیچ دشمنی بیآنکه چهرهاش را به من بنمایاند از کنارم رد نشود. بالاخره هم توانستم مسئول بیمارستان را که از عناصر نفوذی ضدانقلاب بود شناسایی کنم.
سیده اقدس بانوی مازنی
اواسط پاییز ۱۳۶۶ در «مریوان» مستقر شدیم. هر روز به پایگاه بسیج میرفتیم و در کارها و فعالیتهایشان مشارکت میکردیم. شور آن روزها باعث شد تا سختی بغل کردن دختر شش ماههام را به جان بخرم و به پایگاه بروم .یکی از روزها، خبر دادند که فرمانده سپاه «مریوان» دستور داده است تا خواهران یک حلقه فیلم را برای نمایش به روستای «چورننه» ببرند و برای دانشآموزهای مدرسه راهنمایی روستا پخش کنند، ساعت ۹ صبح همراه با خانم «هاشمی» و یکی از خواهران کُرد و چند نفر از برادران مسلح راه افتادیم به سمت مقصدی که پیش رویمان بود. تا «چورننه» ۲۰ کیلومتر راه در پیش داشتیم. بهخاطر بارش برف، تا چشم کار میکرد، جاده رنگ سفیدی به خودش گرفته بود. در طول مسیر، سربازهایی را دیدم که مسئولیت تأمین جاده را برعهده داشتند؛ گاهی هم بسیجیها را میدیدم که در طول مسیر، در حال حرکت بودند.
ساعت ۱۰ صبح به مدرسه رسیدیم. فیلم را برای بچهها به نمایش گذاشتیم. دیگر وقت نماز و ناهار بود. مسیر روستا تا پایگاه به گونهای بود که امکان رفتن با ماشین نبود. بهخاطر سردی هوا، نمیتوانستم فرزندم را بغل کنم .چند برادر بسیجی و سرباز، وسایل و ساک بچه را گرفتند و راه افتادیم. یکی از برادران هم زحمت بغل کردن دخترم را به دوش کشید. وقتی به پایگاه رسیدم و شرایط زندگی رزمندهها را دیدم، ناراحت شدم. چون فکر میکردم که تا آن وقت، فقط من در «سروآباد» دور از پدر و مادرم سختی را تحمل میکنم. بچههای رزمنده در فضای تاریک سنگرهای زیرزمینی، مراقب اوضاع بودند تا «کوموله» و «دموکرات» دست از پا خطا نکنند.
یکی از خانوادههایی که در آنجا زندگی میکرد، خانواده آقای «مهدیه»، از همکاران همسرم بود و دو دختر داشتند. یکی از همان روزها همراه با دختر ۶ ماههام به خانه آقای «مهدیه» رفتیم. خانم «مهدیه»، غذا را بار گذاشته بود و آماده میشد تا بچههایش را در آشپزخانهی مشترک که نقش حمام را هم ایفا میکرد، حمام کند. قبل از بُردن بچهها، دیگ آب را هم گرم کرده بود. چند دقیقه نگذشته بود که غُرّش جنگندههای عراقی به گوش رسید. سقف پرواز جنگندهها پایین بود و همین موضوع، وحشت حضور جنگندهها را در آسمان «سروآباد» بیشتر به دل آدم نفوذ میداد. همزمان با حضور جنگندهها، برق منطقه هم رفته بود. دیگر در آن فضای تاریک، چشم، چشم را نمیدید. جیغ دخترهای آقای «مهدیه» بهخاطر شرایط پیش آمده، به گوش میرسید. به دنبال کبریت برای روشنایی میگشتم، اما تلاشهایم نتیجه نداد. خانم «مهدیه» مدام من را صدا میکرد و از من میخواست تا به کمکش بشتابم تا یک وقت، بچههایش داخل دیگ آب جوش نیافتند.
صدای گریه دخترم هم با صدای گریه بچههای خانم «مهدیه» درهم آمیخته میشد و این مسئله، فضا را متشنجتر میکرد. بالاخره به هر جان کندنی بود، کبریت را در گوشه اتاق پیدا کردم.خلاصه بعد از اینکه فضای آشپزخانه روشن شد، توانستم لباس بچهها را تنشان کنم و آنها را از حمام بیرون بیاورم و اینگونه آرامش دوباره به خانه آقای «مهدیه» برگشت.ما روزهای سخت ونا آرامی را برای آرامش کردستان وایران پشت سر گذاشتیم.
ایران ترابی
من تنها زنی بودم که به عنوان تکنسین بیهوشی و برای انجام خدمات درمانی، همراه آن گروه مرداد سال1358 به پاوه رفتم. گاهی بر اثر حجم کار، سه روز و سه شب نمیتوانستیم بخوابیم. خانمها پشت خاکریز اسلحهها را تمیز و آماده میکردند و به دست رزمندگان میدادند؛ حتی در بعضی جاها خانمها به اسارت در میآمدند. مثلاً در ایلام و در عملیات مرصاد، این خانمها بودند که شهر را نگه داشتند وآقایان هم برای مبارزه به اسلامآباد رفته بودند. خانمها پشت تیربارها نشسته بودند؛ خشابها را به کمرشان بسته بودند واز شهرحفاظت میکردند. در میان خانمها، خیلیها مثل ما امدادگر بودند، خیلیها اسلحه تمیز میکردند، خشاب پر میکردند و اسلحهها را به دست برادران میرساندند. آنان مثل یک رزمنده کار میکردند. تعدادی از خواهران هم با آمبولانسها تردد میکردند و مجروحان را جابهجا میکردند.
بارها دیدم که تعدادی از خانمها که در حوزهها، ناحیهها و پایگاهها کار میکردند، برادر و همسر و فرزندانشان را راهی جبهه میکردند وخودشان هم در این سازمانها مشغول فعالیتهای تدارکاتی بودند و البته اشاره کنم که 80 درصد تدارکات رزمندگان را خانمها انجام میدادند. مربا، ترشی، کنسرو و تنقلات را بستهبندی و آماده میکردند و به جبههها میفرستادند. وقتی غذا نمیرسید ما و رزمندگان از همین بستهها استفاده میکردیم.
بسیاری از خانمها، لباسهای تابستانی و زمستانی رزمندگان را آماده میکردند و یا لباسهای کثیف رزمندگان را میشستند و دوباره به مناطق جنگی میفرستادند. در بعضی مناطق بعضی ازخواهران خودشان این وسایل را با ماشینها به دست رزمندگان میرساندند تا از رسیدن آن مطمئن شوند؛ چرا که برایشان خیلی مهم بود. خیلی از مواقع خانمها بیل دستشان میگرفتند و قبر میکندند، جنازهها را میشستند و دفن میکردند.