قصهای نانوشته از پدافند
خسرو، قصه نانوشتهای است که جهانی از عشق را در دل گفتههایش به رخ میکشد و شیرین، یار دیرین خسرو که نامش حالا در زندگی شده اکرم حاجی آقا، حلاوت زیستن عاشقانه را برای آنها با گذشت بیش از 43 سال شیرینتر کرده و همواره حتی در سختترین دوران دفاع مقدس و در بحبوحه بمباران و موشک باران اندیمشک و دزفول نیز با مجاهدت در کنار هم بودند.
سرهنگ بازنشسته، دکتر خسرو جهانی همان افسر پدافندی است که بارها حس میهندوستی و نام او را در بستر فضای مجازی تحت عنوان یک افسر عملیاتی زبده و دانشمند عرصه پدافند شنیده و به داشتن چنین فردی در میان مردان پدافندی سرزمینمان بالیدهایم.
بازتاب مجدد و پرشمار ماجرای دعوت او به آمریکا از سوی شرکت معروف آمریکایی در آستانه دهم شهرویور و سالروز تاسیس نیروی پدافندی هوای بهانهای بود که ما را بر آن داشت تا به هر نحو ممکن و علیرغم بیماری سختی او که این روزها نیز در حال مبارزه با آن است، پای صحبتهای شیرین و جذاب و پردامنهاش بنشینیم و روایتهای پی در پی او را از دوران شکلگیری انقلاب تا دوران پر افتخار دفاع مقدس و پس از آن را بشنویم.
هر چند گفتگوی چند ساعته ما قطرهای از دریای خاطرات و ماجراهای این قهرمان ملی بود اما محیط صمیمی و بی آلایش منزل او و مهربانی همسر محترمش انگیزه مضاعفی بود که مطابق هماهنگی تلفنی در یک روز گرم تابستانی بتوانیم به بازخوانی خاطرات این جانباز دوران دفاع مقدس که دورههای عالی تخصصی را نیز در آمریکا گذرانده است بنشینیم.
در بدو ورود به منزل جناب آقای جهانی که علیرغم انتظار در یکی از محلات جنوب شهر تهران است با انبوهی از عکسهای مراحل مختلف مبارزات انقلابی او، دوران دفاع مقدس، لوحهای تقدیر و نشانهای قهرمانی و مصاحبههای ایشان که بصورت دستهبندیهای موضوعی کنار هم قرار گرفته بودند روبرو شدیم و این همه نشان و لوح بر ما گواه شد که او شخصیتی متفاوت از دیگران است.
صحبت با مرد مریوانی الاصل، با نیمه لهجهی شیرین کردی که دارد، ذهن مخیل ما را به اوج صلابت دامنههای زاگرس برد که در آن عقابی در اوج به دنبال شکاری میگردد؛ اما در اینجا قصه کاملا برعکس بود و خسرو جهانی شکارچی ماهری در قامت افسر تخصصی سامانه هاگ بود که از زمین توانسته بود 68 هواپیمای بعثی را در طول دوران دفاع مقدس سرنگون کند و عنوان شکارچی هواپیماهای بعثی را کسب کند.
و ما قصه را از جایی شروع کردیم که بیشتر دوست داشتیم: «شبی در بهار سال ٧١ شام را خوردم و خوابیدم، ساعت ٢ و نیم بامداد تلفن زنگ خورد! با خودم گفتم نصفه شبی چه کسی با ما کار دارد؟ تلفن را برداشتم. شخصی گفت: آقای جهانی؟ گفتم: بله! گفت: من از سفارت فلان کشور(سفارت ترکیه) در تهران با شما تماس میگیرم. دولت آمریکا از ما خواسته تا با رضایت شما، ترتیب انتقال شما و خانوادهات را به آمریکا بدهیم. اول فکر کردم یکی از دوستان بیخواب شده و نصفه شبی شوخیاش گرفته، گفتم: دولت آمریکا چه نیازی به من دارد؟ گفت شما به عنوان کسی که هشت سال تجربه جنگی با سامانه پدافندی هاوک دارید، از طرف شرکت «ری تیان» دعوتنامه دارید تا با فلان مبلغ حقوق ماهیانه به همراه منزل و اتومبیل، به عنوان مشاور در این شرکت مشغول به کار شوید! آن شب هرطور بود با جوابهای سر بالا، او را دست به سر کردم تا به اصطلاح بیخیال ما شود، اما مدتی بعد دوباره در همان ساعات نیمه شب تماس گرفت و همان حرفها را دوباره تکرار کرد... این بار در جوابش گفتم من در ایران یک قطعه زمین دارم و اگر از ایران بروم، احتمال اینکه این قطعه زمین از دستم برود هست! گفت: مرد حسابی! من به تو میگویم شرکت ری تیان ضمانت داده اگر پایت را داخل آمریکا بذاری، فلان مبلغ را به حساب بانکی خودت واریز کند. با این پول میتوانی کل محلهتان را بخری! حالا ارزش آن قطعه زمین در برابر این مقدار پول چقدر است؟! گفتم: این قطعه زمین، یک قبر است در بهشت زهرا(س) کنار آرامگاه پدر و مادرم و در مجاورت قطعه همرزمان شهیدم در پدافند زمین به هوای ارتش! اگر دولت آمریکا میتواند چنین قطعه زمینی را در خاک آمریکا برایم کنار بگذارد، فردا صبح نه همین الان میآیم و خودم را به سفارت شما معرفی میکنم! گفت: الحق که دوستانت راست میگویند که کلهات بوی قورمه سبزی میدهد! گفتم: زمانی که ما وارد ارتش شدیم این شعر با گوشت و خونمان آمیخته شد:
اگر ایران جز ویران سرا نیست
من این ویران سرا را دوست دارم
اگر آب و هوایش دلنشین نیست
من این آب و هوا را دوست دارم
اگر آلوده دامانید اگر پاک
من ای مردم ایران شما را دوست دارم
این شعر را که خواندم، بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد و دیگر تماس نگرفت!»
این خاطره گویای این بود که رکورددار جهان در انهدام ۶٨ فروند جنگنده پیشرفته و انهدام دو فروند هواپیمای دشمن با یک تیر موشک در دو مرحله (عملیاتی بینظیر در دنیا) علاوه بر آنکه از حس میهندوستی سرشار است مضاف بر آن حس تعلق و عاطفه شدید به خانواده دارد و هین حس بود که در خلال خاطرات همواره از نقش همسر مهربان و همراه صمیمیاش میگفت: «اکرم خانم پا به پای من از همان 22 بهمن سال 57 که به خانه من آمد در مبارزات و فعالیتهای انقلابی و دوران دفاع مقدس همراه من بود و علیرغم اصرار من برای ماندن در خانه ولی با شروع جنگ او بچهها را برداشت و منطقه آمد و گفت هر طور شده من باید در کنار تو باشم و این درحالی بود که بچههای ما هنوز بسیار کوچک بودند و حتی دخترم حدود چهل روز بود که بدنیا آمده بود.
من اوایل از آمدن او به منطقه خیلی ناراحت و عصبانی بودم اما اکرم خانم توانست مرا متقاعد و قانع کند و با گواه گرفتن حضرت زینب(س) و بچههایش در کربلا هرگونه اقدام من برای برگرداندنش را خنثی کرد که البته از نقش یکی از اهالی محترم هم که با مهربانی و با اصرار علاوه بر خانه اسباب مناسب را نیز بخاطر رزمنده بودن من در اختیار ما گذاشت نباید به سادگی بگذرم و آقای اسکندری حقیقتا در آن مقطع زمانی نقش بسیار بهسزایی در زندگی خانوادگی ما ایفا کرد که تا کنون نیز در نهایت دوستی و صمیمیت رابطه ما برقرار است.»
به اذعان و همراهی همسر باوفا و شریک قابل اعتنا آقای خسرو جهانی در طول زندگی و در این گفتوگو، افسر عملیاتی و پدافندی ما که بهطور مدام در سایتها و نقطههای عملیاتی حضور داشت «خیلی کم فرصت میکرد به منزل بیاید و هرگاه هم که میآمد فقط در حد یک سر زدن بود که حتی ماشین را هم خاموش نمیکرد و بلافاصله بعد از پرس و جوی احوالات ما دوباره به سایت بر میگشت و عموما بجای همکارانش هم شیفت میداد تا آنها به خانوادههایشان سر بزنند.
بعضی از همکاران همسرم به خانوادهشان مرتب سر میزدند ولی من در مقابل اعتراض همسر بعضی از همسایهها که میپرسیدند چرا همسرت نمیآید میگفتم: هر وقت خودش صلاح بداند میآید. و همواره تلاش کردم تا بر دوش او در راه رسیدن به اهداف دینی و میهنی و سازمانیاش مانع نباشم و پیوسته امیدم بهخدا بود، چه در دوران سلامت او و چه در دوران شیمیایی شدنش و چه حالا که تحت درمان است و روزانه داروهای متعدد میخورد و وظیفه من کماکان همراهی و رسیدگی به ایشان است.
اما گلهای از بعضی از مسولان و فرماندهان دارم که چرا باید قهرمان و پیشکسوت دوران دفاع مقدس که اوصاف رشادتها و قهرمانیها و نیز ابتکارات او در عمیلتهای مختلف به گوش کل دنیا رسیده است در داخل کشور مظلوم و فراموش شده باشد، ای کاش در این روزها که همسرم سخت در حال مبارزه با بیماری است لااقل یادی از او بکنند.»
در ادامه قهرمان ملی و پیشکسوت تخصص پدافندی زمین به هوا بهخاطر آنکه فضای گفتوگو را از گلهگذاری دور کند با اشاره به تعداد قابل توجهی از عکسها که در دور تا دور نشیمن قاب شده بودند و جزء افتخارات او و خانواده محسوب میشدند از لحظههایی گفت که در 19 بهمن 1357 مقابل مدرسه علوی بههمراه سایر همرزمانش رژه رفته بودند و نیز از ملاقتهایی که با امام در ایام انقلاب داشتهاند.
دکتر خسرو جهانی با پرداختن به موضوع شکلگیری انقلاب و دل دادگی بسیاری از ارتشیها، بهویژه پرسنل نیروی هوایی و پدافندیان به امام خمینی، خود را در مقطعی یکی از محافظین امام معرفی کرد و آن دوران را جزء دوران طلایی و دوران پرافتخار خود عنوان کرد.
گفتگو را با تغییر ذائقهای که همراه با میوه و چای و شیرینی بود ادامه میدهیم و خسرو جهانی با آن چهره متبسم که گویاست درد جسمی را نیز دارد تحمل میکند به سمت شروع جنگ و دوران دفاع مقدس میبرد.
روز 31 شهریورماه 1359 در حال بازگشت از فریضه نماز ظهر و عصر بودیم که صدای غرش هواپیماهایی را شنیدیم. شهید نامجو و سرلشکر حسین حسنی سعدی (سرهنگ آن زمان) هم با ما بودند. سرهنگ حسنی سعدی فرمانده تیپ دانشجویان دانشجویان افسری امام علی (ع) بود. نامجو فورا خود را به بخش ستادی ساختمان رساند تا مسئله را بررسی کند. عدهای میگفتند گاز منفجر شده اما عدهای هم معتقد بودند صدای انفجار به دلیل بمباران بوده است. در گیرودار این بحثها بودیم که حسنی سعدی خبر داد عراق با 192 فروند انواع هواپیما به ایران حمله و چهار فرودگاه و 19 شهر را بمباران کرده است. با شنیدن این خبر دانشجویان گفتند باید از کشورمان دفاع کنیم. آموزش دیدهایم که در مقابل دشمن بایستیم. خون دانشجویان به جوش آمده بود. آماده رزم شدند. سرهنگ نامجو که این وضعیت را دید،گفت اجازه بدهید با ستاد فرماندهی و مقام معظم ولایت هماهنگی و اعلام کنیم شما میخواهید داوطلبانه به جبهه بروید. یک ساعت بعد برگشت و گفت ستاد مشترک ارتش مجوز اعزام شما را به مناطق جنگی صادر کرده است. همه خوشحال شدند.
روز سوم جنگ بود که 731 دانشجو و 95 نفر کادر(نیروی رسمی) اداری ستادی دانشگاه افسری امام علی(ع) از طریق هوایی به خرمشهر اعزام شدیم. به اهواز رسیدیم و در مقر «لشکر 92 زرهی» مستقر شدیم. هواپیماهای دشمن زاغه مهمات «فولیآباد» اهواز را بمباران کرده بودند. همه سراسیمه بودند. زاغه مهمات 48 ساعت در آتش میسوخت و انفجار پی در پی مهمات و صدای آن، مردم را کلافه کرده بود.
دانشجویان در گروههایی به نام «دانش» به مناطق مورد نظر اعزام شدند. من جزو دستهای بودم که در «دارخوین» مستقر شدیم تا از پل «مارد» محافظت کنیم. بعد از چند روز غرضی (استاندار خوزستان)، شمخانی (فرمانده سپاه خوزستان) و محمد جهانآرا (فرمانده سپاه خرمشهر) آمدند و به سرگرد «قدیمخانی» فرمانده ما گفتند سرهنگ حسین حسنی سعدی گفته است عدهای از دانشجویان به خرمشهر بیایند.
ما به خرمشهر رفتیم و زیر نظر ناخدا صمدی کارمان را شروع کردیم. ناخدا صمدی قبل از آغاز جنگ درخواست بازنشستگی کرده بود اما با شروع جنگ منصرف شد.
آیت الله خامنهای به عنوان نماینده حضرت امام خمینی (ره) و عضو شورای عالی دفاع همواره در جبههها حضور داشتند و هیچگاه نظامیان را تنها نمیگذاشتند. حتی در چندین عملیات با لباس نظامی، اسلحه کلاشینکف و دوربین، جلوتر از بقیه نیروها حرکت میکردند.
انقلاب که پیروز شد ضدانقلاب تحرکاتش را شروع کرد. گروهک «خلق عرب» هم یکی از گروههای ضدانقلاب بود که آشوبهای زیادی ایجاد کرد. اعضای این گروه از طریق هورالهویزه اسلحه وارد کرده و در بین مردم منطقه سوسنگرد و دشت آزادگان تقسیم میکردند تا به نظام اسلامی ضربه بزنند. بیشتر شهدای ما در خرمشهر از پشت گلوله خورده بودند. چون وقتی از روبرو با دشمن میجنگیدیم یک سری از منافقان و «ستون پنجم» از جان پناهها ما را از پشت مورد هدف قرار میدادند.
روز هشتم یا نهم جنگ بود که بنیصدر به منطقه آمد. نزدیک رفتم و گفتم ما از دانشگاه افسری آمدهایم و اسلحه ما تنها «ژ-3»، تیربار و «آر.پی. چی» است. در حالی که هواپیماهای جنگی و بالگردهای دشمن با خیال راحت در فضای کشورمان جولان میدهند و توپخانه دشمن هم منطقه را زیر آتش گرفته است. باید مدیریت کرد. ما تنها با «لشکر 92» نمیتوانیم بر دشمن پیروز شویم. بنیصدر که انتظار نداشت چنین حرفهایی بشنود، گفت: از من چه میخواهید؟ گفتم: توپ، تانک و هواپیما. به حالتی مسخره دستانش را از جیبهای شلوارش بیرون آورد و گفت: من از تهران برای شما توپ و تانک و هواپیما نیاوردهام؛ باشد برای بعد.
ناراحت شدم و آهسته گفتم: جنگ مدیریت میخواهد.
بنیصدر که از این جمله من ناراحت شده بود با پشت دستش یک سیلی به من زد. گمان میکنم نخستین نظامیای باشم که از بنیصدر سیلی خورده است.
بنیصدر اعتقادی به دفاع نداشت. همانجا گفت: من نمیدانم شما اینجا چه میخواهید؟ خرمشهر، آبادان، دزفول و اندیشمک برباد رفتهاند و کسانی که در اینجا مقاومت میکنند خودکشی میکنند. عقلشان خراب است. شما اگر میخواهید دفاع کنید به ارتفاعات زاگرس بروید و از لرستان شروع کنید. دیدیم بنیصدر خواستههای صدام را میگوید که گفته بود سه روزه خوزستان را میگیرم و یک هفته بعد در تهران با خبرنگاران مصاحبه میکنم. مقام معظم رهبری که آن زمان در آنجا حضور داشتند خطاب به بنیصدر گفتند که ما در همین خطه خواهیم ماند و از خوزستان دفاع خواهیم کرد و کاری به نتیجهاش نداریم، چون با خداست و تلاش میکنیم خوزستان عزیز را نجات بدهیم. ستوان علی قمری( نویسنده کتاب نخلهای سوخته) هم که شاهد ماجرا بود با شنیدن سخنان امیدوارکننده حضرت آیتالله خامنهای(مدظلهالعالی) دست ایشان را بوسید. بنیصدر هم با دیدن این صحنه با ناراحتی از منطقه خارج شد.
خرمشهر که سقوط کرد مدتی به مرخصی رفتیم. اما جرأت پوشیدن لباس نظامی نداشتیم چون خجالت میکشیدیم بگوییم ما نظامی هستیم اما خرمشهر در اشغال اجانب است. پس از بازگشت از خرمشهر و در حالی که تعدادی از دانشجویان افسری حاضر در خرمشهر به شهادت رسیده یا جانباز شده بودند مراسم فارغالتحصیلی ما با نام شهدای دانشجو برگزار شد.
در تقسیمبندی نیروها، دوباره به پدافند برگشتم. من تنها کسی بودم که دوره سایتیابی موشک «هاگ» را در کنار دیگر آموزشهای مربوط به پدافندهوایی گذرانده بودم و احداث 36 سایت موشکی به کمک جهادگران جهادسازندگی از افتخارات من محسوب میشود.