ای شهیدان به خون غلتان خوزستان درود
چهارده ساله بود كه شنید یک سیرک مصری آمده اهواز. مسئول سیرک آدم فاسدی بود. فقط برای خنداندن اهوازیها نیامده بود. حسین همراه چند تا از دوستانش، چادر سیرک را آتش زدند و فرار كردند.
دو سال بعد، مسیر دستههای سینه زنی عاشورا، میدانی بود که مجسمه شاه در آن نصب شده بود. حسین دلش نمیخواست دور شاه بگردد. مسیر را عوض کرد و بعد از آن، همه هیئتها پشت سر هم مسیر حرکت خود را تغییر دادند. پلیس عصبانی شده بود و دنبال عامل میگشت. با همکاری ساواک، سرنخها رسید به حسین. در مدرسه دستگیرش کردند. برای بازجویی، میخواستند خانه حسین را هم بگردند. ریختند توی خانه. حسین فریاد زد: «ما روی این فرشها نماز میخوانیم، کفشهایتان را دربیاورید.» مأمور ساواک خشکش زده بود.
حسین را انداختند توی بند نوجوانان بزهکار. صبوری به خرج داد. چند روز بعد صدای نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود. مأموران حسین را گرفتند زیر مشت و لگد. میگفتند تو به اینها چه کار داشتی؟! از آن به بعد شکنجه حسین، کار هر روز مأموران شده بود. یکبار هم نشد که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بدهد. نوجوان شانزده ساله را مینشاندند روی صندلی الکتریکی و یا اینکه از سقف آویزانش میکردند.
رشته مورد علاقه اش «تاریخ» بود. سال 1356 در دانشگاه فردوسی مشهد قبول شد. هر روز نماز صبحش را در حرم میخواند. توی مسجد کرامت مشهد جلسات تفسیر قرآن آیت الله خامنهای را پیدا کرده بود. بچههای دانشجو را به این جلسات میبرد.
اهل مطالعه و تحقیق بود. با اشتیاق میخواند. گاهی با اساتید به شدت بحث میکرد، مخصوصاً اساتیدی که برداشت صحیحی از تاریخ اسلام نداشتند. میگفتند: «اگر حسین در کلاس باشد، ما به کلاس نمیآییم.» اهل تحلیل بود. در دورهای که گروههای مختلف سیاسی در حال جذب جوانان بودند، با رهنمودهای آیت الله خامنهای و شهید هاشمینژاد، ذره ای از مسیر صحیح انقلاب دور نشد.
قبل از پیروزی انقلاب یک بار به اهواز آمد. از اینکه روی دیوارها شعاری نوشته نشده بود، بسیار ناراحت شد. شبانه با یکی از دوستانش رفتند و اولین شعاری که نوشت این بود: «تنها ره سعادت، ایمان، جهاد، شهادت.» اهل آرامش نبود. گروه «موحدین» را تشکیل داده بود و مرتب برای انقلاب فعالیت میکرد. تکبیر میگفت. بعد از تبعید امام از عراق به مقصد نامعلوم، شبانه برای نشان دادن خشم ملت ایران، کنسولگری عراق را در خرمشهر به آتش کشید. برنامه چریکی بعدیاش زمینهسازی برای اعتصاب شرکت نفت بود.
بنی صدر دستور داده بود كه باید نیروهای مستقر در هویزه عقبنشینی كنند و به سوسنگرد بیایند. حسین میگفت: هویزه در دل دشمن است و ما از اینجا میتوانیم به عراق ضربه بزنیم. شخصاً با بنیصدر هم صحبت كرده بود. وقتی كه دید راه به جایی نمیبرد، نامهای به آیتالله خامنهای نوشت و گفت كه تعداد اسلحههای ما از تعداد نیروها هم كمتر است، ولی میمانیم!
سماجت حسین مسئولان را کلافه کرده بود، او در مدت زمان کوتاهی منطقه هویزه را زنده کرده و بعضی که قصد مهاجرت از آن مناطق را داشتند پشیمان شده بودند، بنیصدر خواستار تخلیه این مناطق و اعلام آنجا به عنوان منطقه جنگی بود اما حسین با این امر مخالفت میکرد.
حسین وفاداری عشایر عرب را در دل میستود، مشاهده مقاومت آنها در برار تهدید صدام به نابودی خانههایشان در صورت عدم همکاری با عراق و درخواست سلاح توسط جوانان عشایر برای مقاومت او را تحت تأثیر قرار داده بود، هنوز بسیاری از مردم در هویزه و روستاهای اطراف، حاضر به تخلیه محل زندگی خود نشده بودند، از این رو علم الهدی با شهادت اصغر گندمکار (اولین فرمانده سپاه هویزه) و پیرزاده تصمیم گرفت مسئولیت سپاه هویزه را قبول کند. در آن زمان این منطقه در دل نیروهای عراقی قرار داشت.
پس از رفتن به اهواز و قبول این مسئولیت، حسین و نیروهایش در سپاه هویزه که اغلب از نیروهای بومی منطقه بودند عملیاتهای متعددی انجام دادند که از جمله آنها میتوان به مینگذاری جادههای منتهی به جبهه جفیر برای زمین گیر کردن عراقیها و سختی در تردد آنها به روستاها اشاره کرد.
عراقیها هر روز به روستاها میرفتند و مردم را دعوت به همکاری میکردند، مدام به آنها میگفتند صدام شما عربها را دوست دارد و به زودی به مشکلات شما رسیدگی میکند و خمینی مشکل عربها را حل نخواهد کرد.
با شروع تبلیغات گسترده بعثیها علیه ایران در ارتباط با اعلام تمایل عشایر عرب خوزستان برای پیوستن به عراق، حسین علم الهدی بر این عقیده بود که به دنیا بفهماند مردم این منطقه به امام خمینی وفادار هستند، از این رو در پی تدارک ملاقات عشایر عرب با امام در حسینیه جماران تهران بود. علم الهدی این موضوع را با آیت الله خامنهای که در آن زمان در اهواز حضور داشت در میان گذاشت.
حسین علم الهدی برای این ملاقات با بزرگان عشایر صحبت کرده بود، آنها برای این دیدار بسیار مشتاق و لحظه شماری میکردند. تا زمان تعیین وقت از سوی دفتر امام خمینی، حسین مرتباً پیگیر این مسئله بود، بعد از مشخص شدن زمان ملاقات، حسین از استاندار خوزستان درخواست یک قطار برای بردن عشایر عرب به تهران کرد، جدیت حسین استاندار را متقاعد کرد و یک قطار فوقالعاده برای این امر اختصاص یافت.
جمعآوری مردم از روستاهای اطراف هویزه که در دید مستقیم عراقیها بود به سختی انجام میگرفت؛ حسین بعضی از آنها را در دل شب جمع میکرد.
همگی با قطار راهی تهران شدند، عشایر عرب لباس محلی یک دست پوشیده بودند، با رسیدن قطار به ایستگاه تهران خیل عظیم جمعیت و شعار دادن آنها غوغایی در سالن راهآهن به وجود آورده بود.
اتوبوسهایی که توسط یکی از دوستان حسین در تهران مهیا شده بود در جلوی راهآهن آماده بودند. صف اتوبوسهای در حال حرکت در خیابان ولیعصر(عج) به سمت شمال تهران چشم همگان را خیره کرده بود، با رسیدن به جماران، حسین علم الهدی، عشایر را با مشتهای گره کرده، شعار «ما همه سرباز تواییم خمینی / گوش به فرمان تواییم خمینی» سر میداد.
حسین علم الهدی دوستی نزدیکی با صادق آهنگران داشت و در واقع حسین بود که آهنگران را برای اولین بار، برای اجرا معرفی کرد که این اجرا در خلال همین دیدار بود و «ای شهیدان به خون غلتان خوزستان درود» نام داشت.
حسین هیچگاه دست از کارهای فرهنگی نمیکشید. در بحبوحه جنگ برنامهای زنده به نام (جهاد در قرآن) را در رادیو اجرا میکرد و در آن پیوسته در رابطه با موضوعات جنگ و جهاد، رابطه مسلمین با دشمن، صفات و شرایط مجاهد و… سخن میگفت.
با شروع جنگ تلاش حسین علم الهدی در جهت سازماندهی نیروهای اعزام شده سایر نقاط کشور به اهواز بود. تفکرات خاص رئیسجمهور بنیصدر و اعتقاد نداشتن وی به استفاده از نیروهای مردمی، کار علم الهدی را سختتر میکرد. عملاً هیچگونه امکاناتی در اختیار آنان قرار نمیگرفت؛ از این رو حسین به شدت در پی جنگافزار برای مسلح کردن نیروهای داوطلب مردمی بود.
در ۱۵ دی ۱۳۵۹ بنیصدر عملیات نصر را برای آزادسازی خرمشهر در منطقه هویزه سامان میدهد. در این عملیات از جمعی از نیروهای سپاه سوسنگرد و هویزه خواسته میشود که از دو محور به عنوان نیروی پیاده، تانکهای ارتش را همراهی کنند.
حسین به عنوان فرمانده سپاه هویزه از محور جنوب هویزه، چند کیلومتر قبلتر از تانکها حرکت میکنند. در ابتدا حسین و یارانش موفق عمل میکنند بهطوریکه در مدت ۵ ساعت از شروع عملیات ۲۰ کیلومتر از اراضی اشغالی را آزاد و چند هزار عراقی را اسیر میکنند. پس از پاتک عراق، از سوی فرماندهی ارتش، به نیروهای زرهی دستور عقبنشینی داده میشود. به دلیل نابسامانی اوضاع این دستور به بعضی از واحدها از جمله علمالهدی و ۶۰ تن از یارانش با وجود داشتن بیسیم ابلاغ نمیشود و آنها بیخبر از عقبنشینی تانکها در دام نظامیان عراقی میافتند و پس از انهدام تعداد زیادی از تانکهای عراقی و کشته شدن یارانش، حسین مورد اصابت گلوله سه تانک قرار میگیرد و کشته میشود. عراقیها با تانک از روی اجساد کشتگان هویزه گذشتند، به گونهای که هیچ اثری از آنها نماند.
۱۶ ماه پس از کشته شدن او، طی عملیات بیتالمقدس این اراضی مجدداً بازپس گرفته شد، با تلاش گروههای تفحص جنازهها به سختی شناسایی شدند.
حسین علمالهدی را از قرآنی که در کنارش بود شناختند. قرآنی با امضای امام خمینی و سید علی خامنهای. در حالی که میخواستند پیکر او را در اهواز به خاک بسپارند مادر او با منتشر کردن وصیتنامه حسین، خواسته او مبنی بر دفن در محل شهادت را اعلام میکند. با مطلع شدن خانوادههای همرزمانی که همراه علمالهدی کشته شده بودند آنها هم تمایل پیدا میکنند فرزندانشان را در کنار فرمانده خود به خاک بسپارند و این گونه گلزار شهدای هویزه بنا میشود.