رقص با گلولهها
اگر آزادسازی خرمشهر نقطه عطفی در تاریخ دفاع مقدس باشد که هست، سقوط تراژیک این شهر علیرغم جانفشانیها و از خودگذشتگیهای جوانان ایرانی هم زخمی بود ناسور و التیام نیافته بر جان و روح یک ملت. سقوط خرمشهر قلب ایران را جریحهدار کرد و آزادسازی و بازپسگیریاش از خصم بعثی، محملی شد برای احیای غرور ملی و تشدید همبستگی اجتماعی. تا به امروز کتابهای به نسبت پرشمار و قابل اعتنایی درباره سقوط و آزادسازی خرمشهر مشتمل بر خاطرات رزمندگان و مدافعین شهر به چاپ رسیده که برخی از آنها در زمره برترین آثار مکتوب دفاع مقدس قرار میگیرند.
کتاب «جای امن گلولهها» بر مبنای خاطرات عبدالرضا آلبوغبیش به رشته تحریر درآمده است. آلبوغبیش یکی از طوایف معروف جنوب ایران است که در جریان جنگ تحمیلی شهدای متعددی را تقدیم کشور کرده که معروفترین و سرآمدترینشان شهید مهدی آلبوغبیش از فرماندهان سپاه و مدافعان خرمشهر است. عبدالرضا آلبوغبیش راوی «جای امن گلولهها» در جریان محاصره خرمشهر و جنگ تن به تن با متجاوزان، ۱۳ گلوله میخورد که چهار گلوله همچنان در بدن اوست به یادگار از ایام حماسه، و عنوان کتاب هم اشاره به این موضوع دارد.
یک شروع طوفانی
«جای امن گلولهها» یک شروع توفانی و غافلگیرکننده دارد و همین، یکی از وجوه تمایز این کتاب است. جواد کاموربخشایش در مقام مصاحبهکننده و تدوینگر کتاب، با جابجایی ترتیب به وقوع پیوستن اتفاقات و رخدادهای بازگو شده از سوی عبدالرضا آلبوغبیش، کوشیده تا یک روایت ساده اما جذاب را در پیش روی خواننده قرار دهد و او را برای دنبال کردن و همراهی تا پایان داستان ترغیب و تحریص کند. این پس و پیش کردن خاطرات بازگو شده از سوی راوی «جای امن گلولهها» باعث شده که این کتاب علیرغم برخورداری از یک نثر ساده (که البته ویرایشی کمی سختگیرانهتر میتوانست عیار جذابیتش را بالاتر ببرد) از نقاط قوت و امتیازات کافی برای ارتباط برقرار کردن با مخاطب بهرهمند باشد. شروع توفانی کتاب «جای امن گلولهها» از این منظر قابل ارزشگذاری و نمره دهی است که بیشتر خاطرات منتشر شده در حوزه دفاع مقدس یک ترتیب زمانی و روایت به نوبت منطبق بر واقعیت را در انعکاس اتفاقات و بازگویی احوال رعایت کرده اند و از این بابت در فصلهای ابتدایی از لحاظ جذابیت در مضیقه هستند.
تراژدی اول؛ شهادت شیخ شریف
عبدالرضا آلبوغبیش با روایت چگونگی مجروح شدن خودش و شهادت شیخ محمدحسن شریف قنوتی به عنوان اولین روحانی شهید دفاع مقدس در ابتدای خاطراتش، یک شروع متفاوت و غافلگیرکننده را برای کتاب «جای امن گلولهها» رقم زده است. کتاب از صبح گرم روز ۲۴ مهرماه سال ۱۳۵۹ آغاز میشود، در بحبوحه ورود نیروهای بعثی به خرمشهر و روزهای پایانی منتهی به سقوط این شهر. آلبوغبیش به همراه شیخ شریف قنوتی وارد خیابان چهل متری خرمشهر میشوند تا به مسجد جامع شهر بروند. سیصد متر مانده به مسجد و با شنیدن فرمان ایست، خود را در کمین نیروهای عراقی گرفتار میبینند. آلبوغبیش به ماشین سرعت میدهد تا مگر از مهلکه بگریزند اما اصابت گلوله آر پی جی باعث دوبار غلتیدن خودرو روی سقف میشود و تراژدی اول اتفاق میافتد.
«چند نفر از بعثیها با خشونت تمام در حالی که فحشهای رکیک میدادند، به شیخ حمله ور شدند و او را به باد کتک گرفتند. آنها عمامه شیخ را از سرش برداشته، در حالی که آن را بر سر نیزه تاب میدادند میگفتند: اسرناالخمینی اسرناالخمینی. عراقیها به جان شیخ افتادند و من در شگفت بودم که او با آن تن رنجور و نحیف چگونه تاب این کتکهای وحشیانه را دارد. بعثیها میخواستند شیخ را به بدترین شکل عذاب دهند، لذا پس از آن که از کتک زدن وی خسته شدند به روی او آتش گشودند و چند گلوله به پاشنه پا، دست و رانهایش شلیک کردند. تنها صدایی که از شیخ شنیده میشد فریاد الله اکبر بود که با آرامش خاصی که در چهرهاش موج میزد درآمیخته بود... از شیخ شریف خون زیادی رفته بود. بیخوابیها، تلاشهای خستگی ناپذیر، مجاهدتها و سلحشوریهای این چند روز رمقی برایش نگذاشته بود. با این حال، فرصت را غنیمت شمرده و در ارشاد بعثیها میکوشید. شیخ به زبان عربی میگفت خمینی حسین زمان و صدام یزید زمان است. از زیر پرچم یزید بیرون آیید و زیر پرچم حسین قرار گیرید.»(1)
بیشک، یادآوری و بازگوکردن چنین خاطراتی برای راوی کتاب کاری بس دشوار و جانکاه بوده است، اما همت آلبوغبیش در به خاطرآوردن و سعه صدر در بیان جزئیات و توانایی قلم جواد کاموربخشایش در روایت جذاب مکتوب این خاطرات، کتاب را از حیث صحنههای تاثیرگذار و تاثربرانگیز به اثری برخوردار تبدیل کرده است. آلبوغبیش با به یاد آوردن چگونگی شکنجه و شهادت شیخ شریف قنوتی (با وجود مجروحیت شدید خودش) و بیان جزئیات آن، اوج مظلومیت شیخ و سبعیت نیروهای بعثی را در پیش روی چشم خواننده کتاب زنده میکند.
«در این لحظه فرمانده آن عده، که شخص سیه چرده و تنومندی بود، نیروها را از دور و بر شیخ کنار زد و سرنیزهای را در شقیقه شیخ فرو برد و آن را چرخاند. از حنجره بغضآلود شیخ تنها آیه استرجاع (انالله و انا الیه راجعون) و الله اکبر به گوش میرسید. فرمانده بعثی با همان سرنیزه، کاسه سر شیخ را طوری درآورد که مغز سر او نمایان شد و روی آسفالت سوزان خیابان چهل متری ریخت. محاسن شیخ با خون سرش رنگین شد و بدنش به حالت نشسته کنار ماشین افتاد. بعثیها با دیدن این صحنه دوباره به رقص و پایکوبی پرداختند و این بار میگفتند: قتلنا الخمینی، قتلنا الخمینی. یعنی ما یک خمینی کشتیم.»(2)
تراژدی دوم؛ یک خشاب گلوله
آلبوغبیش در ادامه، به روایت اتفاق هولناکی میپردازد که بر خود او رفته است. بعثیها که شیخ شریف قنوتی را به آن شکل فجیع شکنجه و به شهادت رساندهاند حالا به سراغ او میروند که با پای زخمی و ناتوان در کنار ماشین افتاده است. سربازان عراقی ابتدا چنان آلبوغبیش را زیر ضربات مشت و لگد خود میگیرند که بینی و کتفش میشکند و از شدت خونریزی سر و صورت، دیگر قابل شناسایی نیست. در این لحظه است که تراژدی دوم هم رخ میدهد. سربازی عراقی اسلحه را به سمت آلبوغبیش میگیرد و یک خشاب کامل گلوله را بر سر تا پای او خالی میکند.
«در این لحظه، یکی از سربازان عراقی اسلحهاش را خشابگذاری و آماده شلیک کرد. از حرفهایش با یکی دیگر از بعثیها فهمیدم اسمش عدنان است و قصد دارد مرا به گلوله ببندد. باورم نشد و فکر میکردم او میخواهد مرا بترساند یا مسخرهام کند. در همین فکرها بودم که پایش را روی جدول بلوار گذاشت و اسلحهاش را به طرفم نشانه رفت. فاصلهاش با من حدود ۱۰ متر بود. باز هم باور نمیکردم به من شلیک کند، اما او خیلی راحت مرا به رگبار بست. صدای گلولهها یکی پس از دیگری در گوشم پیچید. در آن لحظه هیچ فکری به ذهنم نرسید جز آن که بلند شوم و به گلولهها پشت کنم. گلولهها به شانهها و پشت قلبم اصابت کردند. در آن لحظات دردی احساس نمیکردم. تنها گُر گرفتگی و گرمای شدیدی در بدنم میپیچید. خشاب عدنان روی تنم خالی شد و من در تعجبم از این که چرا فقط ۱۳ گلوله به من خورد! شاید به این دلیل که هنگام شلیک رگباری، گلولهها بدون کوچکترین جابجایی، پشت یکدیگر سوار میشدند و هر گلولهای که به بدنم اصابت میکرد بلافاصله در پی آن گلوله دوم یا سوم نیز به همان نقطه برخورد میکرد.»(3)
و تراژدی همچنان ادامه دارد.
«عدنان رولور مرا برداشت و با احتیاط کنار رفت. یقین پیدا کردم میخواهد تیر خلاص بزند. پردهای از خاک و خون روی صورت و چشمانم را پوشانده بود، اما هر طوری بود یواشکی چشمانم را باز کردم و یقین کردم که او میخواهد مرا خلاص کند. در همین حال هیچ کاری از دستم بر نمیآمد جز این که چشمهایم را بسته، به خدا و ائمه اطهار(ع) و معصومین(ع) توکل کنم و اشهدم را بگویم. عدنان سرم را نشانه گرفت... ماشه را چکاند... تک گلوله رولور به کتف (نزدیک گردن) نشست.»(4)
عمق فاجعه و تراژدی اما، ژرفتر از این حرفهاست و پایانی ندارد.
«در اثر خونریزی شدید، آرام آرام احساس خوابآلودگی کردم اما عدنان ول کن نبود. او با کمال وقاحت، شلوارش را پایین کشید، بالای سرم ایستاد و به سر و صورتم ادرار کرد. با آن که اختیاری از خودم نداشتم، به زحمت اما آهسته، لبانم را به هم فشار دادم تا ادرارش به دهانم نرود.»(5)
معجزه الهی؛ نجات عبدالرضا
گاهی یک اتفاق به معجزه پهلوزده و چیزی به مانند الطاف خفیه الهی، پایان ماجرا را به گونه دیگری رقم میزند و نقشههای دشمن را نقش بر آب میکند. شگفتا که عبدالرضا زنده میماند، با وجود ۱۳ گلولهای که بدن او را سوراخ سوراخ کرده است.
«با صدای الله اکبر بچهها بیدار شدم و چشمم را آرام آرام باز کردم. هوا تاریک شده بود. احساس کردم ساعتها خواب بودم... احساس غریبی داشتم. به زحمت سرم را به سمتی چرخاندم. جنازه شیخ را دیدم که به فاصله کمی از من روی زمین افتاده بود. یقین کردم اسیر عراقیها نیستم. در همین لحظات، بیاختیار چشمانم بسته شد. بچهها بالای سر ما آمدند و با دیدن سر متلاشی شیخ و بدن سوراخ سوراخ شده من، وحشت زده شدند. آنها به سرعت دست به کار شدند تا جنازه شیخ و مرا به مسجد ببرند ولی وقتی از صدای خِر و خِر نفسهایم فهمیدند زندهام خوشحال شدند»(6)
صورت عبدالرضا چنان خرد و خمیر شده که حتی همسرش که پرستار است هم نمیتواند او را شناسایی کند و خبر ندارد کسی را که مداوا میکند شوهر خودش است. در بیمارستان شرکت نفت آبادان پنج گلوله را از بدن عبدالرضا خارج میکنند. رزمنده مجروح ماهشهری اما، وقتی میشنود عنقریب است که خرمشهر سقوط کند از بیمارستان میگریزد و خودش را به کوت شیخ میرساند. او پس از سقوط و در ادامهاش، آزادسازی خرمشهر به تهران میآید و محافظ نماینده خرمشهر و شادگان در مجلس شورای اسلامی میشود. عبدالرضا آلبوغبیش دوباره جراحی و تعدادی دیگر از گلولهها خصوصاً آن که در چند سانتی متری قلبش قرار دارد خارج میشود، اما چهار گلوله باقی میماند و میماند با او، برای همیشه.
روایت ناگفتههای ایثار
کتاب «جای امن گلولهها» در پسِ انعکاس خاطرات یکی از مدافعان خرمشهر حاوی نکات جالب و بعضاً ناگفته و مغفول ماندهای از سالهای ابتدایی دفاع مقدس است که تصویری نه کامل اما واضح و مستند را از وضعیت روزهای آغازین جنگ، ایثار در تاریخ ثبت شده رزمندگان و عسرتها و کمبودهایی که با آن دست و پنجه نرم میکردهاند در پیش چشمان خواننده خود قرار میدهد. جالب آن که عبدالرضا آلبوغبیش اصالت ماهشهری دارد و در این بندر به دنیا آمده و بزرگ شده و در موسم حمله دشمن، برای دفاع از خرمشهر راهی این شهر شده است. او در بیان خاطراتش بر این مساله تاکید دارد که بیش و کم همه طوایف عرب در دفاع از ایران، خوزستان و به طور مشخص خرمشهر مشارکتی فعال داشتهاند.
«همه قبایل و طوایف و به طور کلی تمام مردمان ایران زمین در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شرکت داشتند، اما من چون درباره آلبوغبیش صحبت میکنم، به جرأت میگویم که این طایفه به غیر از مجروحان و جانبازانش، حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر از جوانانش را در راه اسلام و قرآن و میهن فدا کرد و شهید داد.»(7)
یادی از شیرزنان خرمشهر
«جای امن گلولهها» همچنین حاوی اطلاعات و دادههای ذیقیمتی است از وضعیت شهرهای جنوبی کشور در پس از پیروزی انقلاب اسلامی؛ از غائله خلق عرب، حضور فعال منافقین و تاسیس گروه جوانمردان گرفته تا تحرکات دشمن پیش از آغاز رسمی جنگ، حمله همه جانبه به خرمشهر، کاستیها و کمبودها، خیانتها و خباثتها، جنگ تن به تن در خیابانها و مقاومت جانانه مدافعان شهر تا آخرین فشنگ و قطره خون. عبدالرضا آلبوغبیش در خاطراتش علاوه بر بازگویی گوشهای از رشادتهای مدافعان خرمشهر، یادی هم میکند از شیرزنانی که دوش به دوش مردان نه فقط در پشت صحنه و در پوشش رسیدگی به مجروحان و پشتیبانی، که با گرفتن اسلحه در دست، چشم در چشم با خصم جنگیدهاند.
«عدهای از زنان و دختران خرمشهری با وجود تخلیه شهر، آنجا را ترک نکرده، کنار نیروهای مقاومت مردمی و سپاه خرمشهر خدمت کردند. بسیاری از آنها خانواده و خویشانشان را از دست داده بودند و خانه و کاشانهشان توسط بعثیها ویران شده بود. با این حال، معتقد بودند باید با چنگ و دندان از شهرشان دفاع کنند و اجازه ندهند به دست دشمن بیفتد. آنها در مسجد جامع خرمشهر جمع شده بودند و در کمک به جبهه و همراهی با نیروها از هیچ کوششی دریغ نمیکردند. حتی یادم هست در ایامی که تعداد نیروهای ما به حداقل رسیده بود آنها اسلحه به دست در کنار برادران نظامی به نقاط درگیری و خط مقدم میرفتند. مواقعی هم که در مسجد جامع بودند به کار پخت و پز غذا، بستهبندی و دوخت و دوز لباس رزمندهها و مداوا و پانسمان زخمهای سطحی مجروحان مشغول بودند.»(8)
او همچنین به ذکر وقایعی میپردازد که شاید کمتر تا به امروز از آنها سخن گفته شده و میتواند در ثبت تاریخ شفاهی جنگ به عنوان سند مورد استفاده قرار گیرد.
«دو سه هفته از آغاز جنگ گذشته بود که مهندس غرضی (سیدمحمد غرضی) به خرمشهر آمد. او استاندار خوزستان بود و به همراه عدهای از جمله سرهنگ رضوی برای سرکشی به مناطق جنگی وارد خرمشهر شد. دیداری هم با شیخ شریف کرد و از نزدیک در جریان مسائل و مشکلات جنگ قرار گرفت. در همان دیدار، از طریق شیخ از آقای غرضی خواستیم اجازه دهد برای امور جنگ از ماشینهای پارک شده در بندر استفاده کنیم، چون نزدیک صدها ماشین تویوتا شاسی بلند صفر کیلومتر در بندر بلااستفاده مانده بودند و هر آن امکان داشت بر اثر گلوله توپ و تانک دشمن از بین بروند یا به واسطه نفوذ دشمن در خاک ما به دست عراقیها بیفتند. آقای غرضی خواسته ما را رد کرد و موضوع حلال و حرام را پیش کشید و گفت ما نمیتوانیم بدون اجازه از آن ماشینها استفاده کنیم... پس از چند روز تمام آن ماشینها به دست دشمن افتاد!»(9)
همنشینی با گلولهها
«جای امن گلولهها» دربرگیرنده نکاتی درباره زندگی شخصی و خاطرات دوران کودکی، نوجوانی و جوانی راویاش نیز هست. آلبوغبیش همچون وقایع جنگ، در روایت زندگی خصوصیاش نیز از جزئیات غافل نمانده و تصاویری دقیق و جز به جز را از این مقاطع بازگو میکند. حافظه قوی راوی و قلم توانای نویسنده «جای امن گلولهها» چنان مخاطب را در فضاهای روایت شده قرار میدهد که پنداری خودش در صحنهها حضور دارد و وقایع را با تمام جزئیات مشاهده میکند.
عبدالرضا آلبوغبیش که این روزها از ریشسفیدان طایفه آلبوغبیش است، در پایان کتاب «جای امن گلولهها» از کار و حال امروزش میگوید و روزگاری که در کنار فرزندانش میگذراند و البته همنشینیاش با چهار گلولهای که همچنان در بدن دارد و مهمان همیشگی جسم و جانش شده.
«آن چهار گلوله هم تا به امروز با من هستند؛ دو گلوله در کتف، یک گلوله نزدیک قلب و یک گلوله نزدیک مهرههای گردن. این گلولهها دیگر جزیی از وجودم شدهاند. گاهی که اذیتم میکنند، باهاشان حرف میزنم و درد دل میکنم و از آنها خواهش میکنم در جای امن خود بمانند و با تکانهایشان باعث ناراحتی و بستری شدن من نشوند. چون آن گلولهای که تا نزدیکی قلبم نفوذ کرده کمی بیرحمتر است و با تکان خوردنش مرا راهی بیمارستان میکند. با کوچکترین حرکت احساس میکنم قلبم از کار افتاده و پمپاژ نمیکند. آن دو گلولهای هم که در کتف قرار دارند گهگداری خودی نشان میدهند و تکانهایی میخورند. گلولهای هم که نزدیک گردنم قرار گرفته، برای این که از دیگران عقب نماند، گاهی تکانی به خودش میدهد. با این حال من همه این گلولهها را به آرامش دعوت میکنم ولی کو گوش شنوا!»(10)
پینوشتها:
1- جای امن گلولهها(خاطرات عبدالرضا آلبوغبیش). جواد کاموربخشایش. سوره مهر. ج اول. صص 19 و 20 و 21
2- همان. ص 22
3- صص 23 و 24
4- صص 24 و 25
5- ص 25
6- ص 121
7- صص 32 و 33
8- صص 98 و 99
9- ص 113
10- ص 157