آواری بر رویاهای کودکانه
هم پای قدمهای گرم تابستان از شهریورِ خیال که عبور میکنیم، ساده و بی تکلف! وقتی به سر آغاز خزان میرسیم؛ مهربان میشویم و مهر را درآغوش میگیریم. بوی خوش ماه مدرسه را چون رایحه خاک باران خورده با تمام جان و دل به استشمام مینشینیم، لحظهها را هر بار با تبسمی بر لب، چون حکایتهای شیرینِ تاریخ مرور میکنیم و بیآنکه بدانیم چگونه! میفهمیم که دوباره بزرگتر شدهایم.
انگار! در سال دو بار زادروزمان است و ما دو بار تولدمان را به جشن مینشینیم؛ یک بار به معنای همان تاریخی که ثبت احوال بر حالمان روی سجلدمان نگاشته - و بر مبنای آن هر از چندی که در عبور دایرهوار فصلها قرار میگیریم به اجبار اطرافیان و با تکلّف تشریفات، شمعی را فوت میکنیم و مثلا! تولدمان مبارک میشود- و بار دیگر، همه ما در یک روز مشترک متولد میشویم؛ اگر چه حتی آن روز قامتمان در سایه سنمان بلندتر از کودکی باشد. همه ما در آن روز حسی مشترک داریم، حس صبحی که مادرمان دستمان را گرفت و درهوای با طراوت و در خنکای صبحی که تا به حال تجربه نکرده بودیم در خیل عظیم عبورهایی که همگی به یک سمت میرفتند ما را به اجتماع جدیدی تحویل دادند که نام آن «مدرسه» بود.
چه حُسنِ اتفاقی! مهر و مدرسه، گویی که اگر هم از دامان سخت روزگار و خانه و خانواده به هر دلیل ممکن که در گذر ایام دچار سختی و خستگی و ملولی میشدیم، آمیختگی مهر و مدرسه، صبح به صبح دلالت بر ادامه چرخه زندگی داشت و هر صبحِ مهر در میان صدای گنجشکها و پرواز برگها که چرخ میزدند و چرخ میزدند و.. .بر زمین میافتادند به قدمهای دیگران نگاه میکردیم، به تن پوشهایشان و به کیفهایی که بر دوش میکشیدند؛ چنان گاهی در خیال تصاویر و عکس کیفهای بر دوش انداختهی دوستانمان غرق میشدیم که زمزمه نقش نقاشان تصاویر را تا اعماق جان میشنیدیم و در هیبت قهرمان و اساطیریان بر روی اسبهای بالدار در آسمان بیحدود و بر فراز ابرهای هزار نقش به پرواز در میآمدیم و از بالای ابرها نگاهمان به جاری شدن رودخانهها بود که چگونه شتابان به دریای بیکران میرسند.
چقدر زیبا بود حس صمیمی دوستانی که دستشان بوی محبت و صمیمیت و گاهی حتی بوی شیطنت میداد و در گرمای تعلق به دیدار هم، سرمای هر صبح و حتی خوابِ شب قبل را هم فراموش میکردیم.
در کنار هم هر روز قدّ مدادهایمان را با تمام افتخار چنانکه گویی فتح الفتوحی انجام دادیم به رخ میکشیدیم و تا انتهای هر دیکته که بلند بلند معلم تکرار در تکرار ما را نوشتن و دانستن میآموخت تمام طول دست تا آرنج را روی دفتر پهن میکردیم که مبادا واژه یا کلمهای را بغل دستیمان از ما بدزدد و از دایره واژگانی ما کلمهای برای زیاد صحبت کردن کم بیاید.
حالا چقدر بزرگ شدهایم؛ بزرگتر از آنچه که فکر میکردیم. قدّمان از طول بعضی از شاخههایی که دستمان به آنها نمیرسید بزرگتر شده؛ تا بدآنجاییکه در پاییز و در اول مهر میتوانیم لانه پرندهها را بر بالای بلندترین شاخه درخت هم ببینیم. میتوانیم خاطرههایمان را مرور کنیم و نیز خاطرِ تمام کسانی را که به هر بهانه دوستشان داشتیم. چنانکه تمام لحظهها را واگذاشتیم و به امروز رسیدیم.
و امروز! مملکتی دل به ما خوش کرده است؛ به ما که در آغوش مهرِ پاییز و مهرِ مدرسه قد علم کردیم و برای خودمان به همین سادگی کسی شدیم...
ما حالا هرکداممان در پهنه سرزمینان کسی هستیم و به شرح عاشقانههای وطن میبالیم و گاهی گامهایمان را برای خلق افتخار و یادهایمان را برای مرور افتخار به دوردستها میفرستیم. به قلب تاریخ و به عمق حادثهها.
اگر یک روز تعطیل یا نیمه تعطیل و یا یک عصر را با خانواده بخواهی بگذرانی و خاطرات نه آنچنان دور را هم بخواهی مرور کنی؛ تالارهای موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس همانجاییست که تو را به دوردستها خواهد برد و تو را دوباره با آشناهای فراموش شده پیوند خواهد زد.
تو را به همین چند سال قبل که در وحشت صدای آژیر قرمز گاهی کیف مدرسهات از دستت میافتاد و اضطراب فرو ریختن پنجرهها و یا سقف کلاس تمام وجودت را به ترس و واهمهای عمیق میرساند.
اما کاش این لحظهها فقط به همین ترس و واهمهها ختم میشد؛ کاش معلم دیکته را تمام میکرد. کاش دفتر مشقمان قلم قرمز میخورد. کاش صدای زنگ تفریح میآمد. کاش فقط اضطراب سوال زنگ ریاضی میبود. کاش تنها ترس از ناظم که از پشت پنجره فریاد میزد باقی میماند و هزار کاش دیگر...
چه دورانی بود! عجیب و باور نکردنی؛ گاهی تا به خودمان میآمدیم، میدیدیم که تنها یک عکس از بغل دستیمان روی نیمکت باقی مانده و او در همان لحظه که از وحشت دست روی سر گذاشته بود، دیگر نفسی برای بازگشت پیدا نکرده و تبدیل به عکسی شده که هیچگاه فراموشش نمیکنیم.
و او شهید شده بود. شهید دانش آموز ماه مهر، عکسی روی نیمکت و یادی که هیچگاه فراموش نخواهد شد. او تنها نبود. آمارها میگویند 36000 دانش آموز که هرکدام نیمکتی در کلاسها داشتند، یادشان را برای ما باقی گذاشتند و پیشوند نامشان شد شهید.
36000 عدد کمی نیست و قصه آنجایی تلختر میشود که آمار به تفکیک میگوید؛ از این جمع 36000 نفر حدود 7054 نفر کودکان زیر 14 سال هستند که به انحاء مختلف در هجوم ویرانگرجنگ تحمیلی صدام بر ایران جان خودشان را از دست دادند.
در گذر از تالارهای موزه بهویژه به هنگام عبور از اثر و بنای تجسمی خرمشهر که در تالار دوم به زیبای نقش بسته اگرکمی با تامل و کمی نیز با صبر و حوصله گام برداریم، خواهیم دید که بعد از بازار ویران شده خرمشهر و قبل از عبور از مقابل نخلهای سر سوخته، با کلاسهای درسی همراه هستیم که جنگ صورت وحشی خود را در آنجا نمایان کرده. نیمکتها درزیر آوار رنگ خاک گرفتهاند و دیوار فرو ریخته نشانِ تهاجمی غریب بر پیشانی کلاس زده. کیفهای دانشآموزی و کتاب و دفتر سرگردان و پریشان به دنبال صاحب خویش فریادی از عمق تمام واژهها و تمام دانشها سر میزنند و هنوز پژواک صدای معلم و هیاهوی کودکان گویی اینکه در همین لحظه حضور دارند بلند بلند به گوش میرسد.
اندکی ایستادن و تفکر، عمق احساسات هر انسانی را در این توقفگاه جریحهدار میکند و متصور معصومیت کودکانی میشود که تنها به جرم کودک بودن و تنها از روی طمع و حرص قدرت شخصی چون صدام جان خود را از دست دادند. بسی جای تاسف است که هنوز صدامیان و بدتر از او چشم طمع به نفسهای کودکان دارند.
چند گام جلوتر از این جلوهگاه اثر هنری و تراژدیک (خرمشهر) یک اثر تجسمی و مفهومی دیگر را هم میبینیم که در انتهای تالار دوم موزه نقش بسته و بر اساس روایت این اثر، بازیها و رویاهای کودکانه در زیر آوار جنگ مدفون شدهاند و مفهوم آن، این است که کودکان اولین کسانی هستند که اثرات ویرانی جنگ را میچشند.
روبهروی این اثر و همانطور قبل از رسیدن به این دیوار هنری و تجسمی، علاوه بر لوگو، بیانیههای سازمان ملل بهصورت پرینت دیواری با مطرح کردن این سوال که چرا هنوز که هنوز است، سازمان ملل با رفتارهای دو گانه و با استاندارهای مطلوب غرب، حقوق اولیه کودکان سایر ملل بهویژه در خاور میانه و خاصتر در یمن و فلسطین و افغانستان و... را نادیده میگیرد در معرض نمایش و قضاوت عموم قرار گرفته.
میان اثر تجسمی و هنری تدفین رویاها و بازیهای کودکانه و نیز بیانههای سازمان ملل، نیمکتی شبیه به نیمکت دانشآموزی است که هر گام خسته و هر ذهن متفکر در حالیکه صدای انفجارهای پی در پی اتاق شبیهساز بمب باران را نیز میشنود میتواند بنشیند و دقایقی به حقیقت چگونه زیستن و چگونه بودن بیاندیشد و تناقضهای موجود جهان ساخت دست بشر را به خوبی ببیند.
این جستار و این درنگ به بهانه آغاز ماه مهر تقدیم میشود به کودکانی که هرکدام از آنها میتوانستند جایگاه و شخصیتی تاثیرگذار در جامعه ما داشته باشند ولی حالا نامشان شهید است و یادشان ما را به حقیقت تاریخ پیوند میزند.