روایت از رزمنده دوران دفاع مقدس علي جعفري طاوسلوئی
تیر ماه سال 67 بود. تابستان شروع شده بود و همه دوستانم به فکر بازی و تفریح بودند، در حالی که من در حال و هوای دیگری بودم. برای چندمین بار کپی شناسنامهام را دستکاری کرده بودم و با اشتیاق فراوان برای رفتن به جبهه لحظه شماری میکردم. یک روز صبح زود بود که سوار مینی بوس شدم و به سپاه قزوین رفتم. فرم اعزام به جبهه را گرفتم و برای اینکه خیالم راحت تر شود در پاسخ به یکی از سوالهای داخل فرم که پرسیده بود آیا آموزش دیدهاید علامت زدم: بله.
بالاخره شب اعزام فرا رسید. دور از چشم پدر و مادرم، وسایلم را در ساک کوچکی جمع کردم. ساک را کنار دستم زیر پتو گذاشتم و بی آنکه لحظهای بخوابم، با شور و اشتیاق زیاد، در انتظار صبح نشستم. پیش از این دو بار هم با همین شیوه به جبهه رفته بودم ولی هر بار بعد از رسیدن اولین نامهام به خانه، پدرم به دنبالم آمده و مرا به خانه برگردانده بود. مادرم همیشه دل نگران من بود، او بهتر از هرکسی میدانست که با هر اعزامی که از شهرستانهای اطراف انجام میشد احتمال رفتن من هم بود. اما این بار با توجه بهاینکه چند شهرستان همزمان اعزام داشتند خیالم راحت بود که پدر و مادرم نمیتوانند به دنبالم بیایند و مرا به خانه و سر درس و مدرسهام برگردانند.
صبح شد، نمازم را خواندم و آهسته کفشهایم را پوشیدم. آرام پنجره رو به کوچه را باز کردم و ساکم را از میان نردههای آن، به کوچه انداختم. اگر از حیاط بیرون میرفتم صدای دلخراش درب آهنی حتما همه را بیدار میکرد. به ناچار به تراس رفتم. فاصله تراس تا پائین فاصله کمی نبود، اما راه دیگری نداشتم. از روی نرده آن، به کوچه پریدم. ساکم را برداشتم و به سمت ترمینال حرکت کردم. با شوق میدویدم و لحظهای از حرکت نمیایستادم. به ترمینال که رسیدم بی معطلی، در مینی بوسی که به قزوین میرفت نشستم و ساعتی بعد در سپاه قزوین، به افراد آماده اعزام پیوستم. سوار اتوبوس شدیم. صدای صلوات و بوی اسفند در فضا پیچیده بود. اطراف اتوبوس مملو از خانوادههای رزمندهها بود که برای بدرقه عزیزانشان آمده بودند. من روی یکی از صندلیها، کنار شیشه نشسته بودم و در میان دود سفید اسفند، به در بزرگ پادگان زل زده بودم. نگران بودم که نکند هر لحظه پدرم و مادرم از راه برسند و مرا به خانه برگردانند. اتوبوس که به راه افتاد، خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشیدم. نمیدانستم به جبهه غرب میرویم یا جنوب. زیر چشمی به رزمندهها نگاه کردم. خواستم از یکیشان بپرسم اما نپرسیدم. چون ممکن بود متوجه سن و سالم بشوند. نزدیکیهای گردنه آوج بودیم. اتوبوس به آرامی حرکت میکرد و به زحمت خودش را پیش میکشید. در تاشوی اتوبوس هم، به دلیل گرمای هوا، چون دهان تشنهای، نیمه باز مانده بود. ناگهان از پشت شیشه پنجره، موتور هوندای آبی رنگی را دیدم که با سرعت به ما نزدیک میشد و دو جوان سوارش بودند. موتور که به در نیمه باز اتوبوس رسید، جوانی که ترک موتور نشسته بود داد زد: « نگه دارید منم سوار شم... من جا موندم...» رزمندگان با شوخی و لبخند سر به سر آنها گذاشتند. پسر جوان دوباره حرفش را تکرار کرد. ولی توقف اتوبوس در گردنه ممکن نبود. آنها کوتاه نیامدند. موتور را به در اتوبوس نزدیک تر کردند و در یک لحظه، جوان از پشت موتور به داخل اتوبوس پرید. من نیم خیز شدم و با تعجب به جوان نگاه کردم؛ رزمندههای دیگر هم. پسر جوان سرش را بلند کرد، موهای بلندش را با دست کنار زد و لبخندی روی صورتش دیده شد. میله اتوبوس را گرفت و دستی برای دوستش که سوار موتور بود تکان داد. بعد صورت خندانش را به سمت رزمندهها برگرداند و سلام کرد. دستی به سر و رویش کشید و موهایش را مرتب کرد. سر و صورت و لباسهایش به بسیجیها و رزمندهها نمیخورد. با خودم گفتم « این پسر چطور با این شکل و لباس میخواهد بیاید جبهه.. اصلا چرا اینطوری وارد اتوبوس شد..؟ چرا بین راه..؟ تو همین فکرها بودم که دیدم پسر جوان رفت و روی صندلی آخر اتوبوس کنار چند رزمنده نشست. رزمندهها از او سوال میکردند و او با صورتی بشاش، جوابشان را میداد. سرم را که برگرداندم صدای آرام گفتگوی دو رزمنده صندلی کناری را شنیدم:
- این جوون با این تیپ و قیافه اصلا مال جبهه نیست... بهتر بود همان قزوین میموند..
- چی بگم... اینو میشناسم.. مکانیکه.. میگن ماشین سپاه رو بعد تعمیر برداشته رفته باهاش تو شهر گشته.. الانم فکر کنم بخاطر رد گم کردن داره میره جبهه.. باز خدا عالمه.. راست و دروغش گردن گوینده....
شب بود که به خرم آباد رسیدیم. مردم خرم آباد به استقبالمان آمده بودند و خانوادهها برایمان پتو، شربت و.. میآوردند. در شلوغیها نگاهم دنبال پسر جوان میگشت. نمیدیدمش. شربت را که سر کشیدم چشمم به او افتاد. با همان قد رشید و موهای بلند و لبخندی که تمامی نداشت ایستاده بود کنار دیوار مسجد جامع. پتوی طرح پلنگی را زیر بغلش جا داده بود و شربت میخورد.
تا صبح در همان مسجد جامع ماندیم. میدانستم که تا جبهه چیزی نمانده. خوشحال بودم. نگاهم به ستارههایی بود که در تاریکی شب سو سو میزدند که خوابم برد. آنقدر خسته بودم که تا صبح بیدار نشدم و وقتی چشمانم را باز کردم، هوا روشن شده بود و رزمندهها آماده سوار شدن و رفتن به منطقه میشدند. مقصد اتوبوس ما دزفول بود. به دزفول رسیدیم و در پادگان خاتم الانبیاء تیپ82 صاحب الأمر مستقر شدیم. اوضاع منطقه آشفته بود، این چیزی بود که از گفتگوهای رزمندهها و صحبتهای فرماندهان میفهمیدیم. نگاهم را به اطراف چرخاندم. اطرافم پر از رزمندگانی بود که لباس خاکی بر تن و اسلحه در دست، به صحبتهای فرمانده گوش میکردند. در این میان، تنها رنگ لباسهای روشن پسر جوان بود که نظم خاکی رنگ لباسها را به هم میزد. من هم اسلحهام را در دستانم محکم گرفته بودم و گوش میکردم. اما بیشتر از آنکه حواسم به صحبتهای فرمانده باشد به صداهای مختلفی بود که از اطراف به گوش میرسید. تمام مدت در فکر این بودم که کی ما را به خط مقدم میفرستند. در افکار خودم بودم که صدای بلند فرمانده مرا به خود آورد: « الان زمان دست دست کردن و وقت تلف کردن نیست.. باید رو در روی دشمن ایستاد.. همگی باید سلاح به دست بگیریم تا پای جان، از خاکمون دفاع کنیم... متاسفانه، تعداد زیادی از نیروهامون تو خط شهید و زخمی شدند. شهدا و زخمیهای زیادی هستن که رو زمین موندن و باید هر چه زودتر به عقب انتقال داده بشن... ما نیاز به چند راننده آمبولانس داریم که این کار رو به عهده بگیرن. باید همین الان به خط برن و زخمیها و شهداء رو به عقب بیارن...»
- « من حاضرم!»
سرم را چرخاندم. همان پسر جوان بود. با همان لبخند همیشگیش. تمام قد ایستاد و با قدمهایی مطمئن جلو رفت. همه تعجب کردند. باور کردنی نبود. نمیتوانستم چشمانم را از او و گامهایش بگیرم. دقایقی بعد، جوان سوار آمبولانس شد و به سوی خط حرکت کرد. تنها کسی که از جمع ما جدا شد همان جوان بود. بقیه در گردانهای مختلف تقسیم شدیم. من هم وارد گردان سید الشهداء شدم که آماده اعزام به خط بود. در طول روز پسر جوان را که حتی وقت نکرده بود لباس روشنش را با لباس خاکی عوض کند بی وقفه و خستگی ناپذیر بین خط و پادگان در رفت و آمد میدیدم. تازه متوجه میشدم که قضاوت دیگران در مورد او نادرست بوده و این فکر را از چشمهای رزمندههایی که با ما همسفر بودند نیز، میخواندم. روز سوم خبر رسید آمبولانس را در مسیر بازگشت از خط زدهاند و جوان هم با اصابت گلوله خمپاره به آمبولانسش به شهادت رسیده است.
تصویر چهره مردانه و لبخند بی پایانش تا مدتها با من بود و از جلوی چشمانم کنار نمیرفت. پسر جوانی که هرگز نامش را نپرسیده بودم.»
به گفته امام خامنهای هنوز مجاهدین کربلا زنده هستند.